tgoop.com/romankhonee1/26772
Create:
Last Update:
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش سیزدهم
چند تا کامیون حمل میوه داشتن هنوز اونا رو هم به نام نزده ،همین مقتدری ضمانت کرد و گفت با من ولی کو خبری نیست من که میگم دست مقتدری و قدسی توی یک کاسه است حالا این خط این نشون ببین کی گفتم:
پرسیدم : مقتدری این وسط چیکاراست ؟ گفت : اونم شغلش مثل زرافشان و قدسی واسطه گر میوه هست خیر سرش دوست و رفیق بودن الان من مدام به زرافشان میگم بهش اعتماد نکن این جریان چک پانصد هزار تومنی هم نقشه ی خودشون بوده که اینطوری بیشتر ما رو تحت فشار بزارن محسن داشت میومد فرح جون آروم گفت : جلوی این بچه حرف نزن داره داغون میشه محسن اهل حرف زدن نیست من اونو می شناسم.
من و محسن صبحانه خوردیم و قبل از بیدار شدن دخترا رفتیم تا به باغ هایی که میوه هاش مال اونا بود سر بزنیم و این کار تا غروب طول کشید ..
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26772