tgoop.com/romankhonee1/26773
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_سیزدهم- بخش چهاردهم
چهار تا باغ هر کدومش با فاصله ی زیاد از هم که ما تونستیم به دوتاش سر بزنیم ،اما برای من تجربه ای جالب و دیدنی بود ..اون همه پرتغال و نارنگی و لیمو یکجا ندیده بودم درختانی که از بس بار داشتن شاخه هاش تا روی زمین میومدن و با اینکه پوست اونا اغلب نارنجی شده بود هنوز نارس بودن و می گفتن تا زمان چیدن یکماهی بیشتر کار داره
محسن یک مداد و کاغذ دستش گرفته بود و به کمک محلی ها میزان تقریبی محصول رو بر آورد می کردیم، به این صورت که یک درخت از هر ردیف رو حدس می زدیم و مقدارشو در تعداد درختان همون ردیف ضرب می کردیم و اینطوری زمان زیادی طول کشید، دیگه هوا داشت تاریک میشد و ما نگران فرح جون و دخترا بودیم و تا از نوشهر خرید کردیم و رفتم ویلا حدود هشت شب بود.
توی نور چراغ ماشین نسرین رو دیدیم که منتظر ایستاده.
محسن ترسید و سریع نگه داشت و پیاده شدیم و پرسید : چی شده چرا اینجا وایسادی ؟
پاشو کوبید زمین وگفت : ما رو آوردی اینجا ول کردی رفتی ؛ محسن داد زد حرف بزن چیزی شده ؟
گفت : خودت بیا ببین، دق کردم به خدا .
ادامه دارد
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26773