tgoop.com/romankhonee1/26776
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش اول
محسن پرسید از دست کی ؟ بازم گیتی ؟
گفت : بله ..آینه ی دق از صبح رفته لب دریا نشسته و نمیاد ..من که عین خیالم نیست ولی هوا تاریک شده و فرح جون ده بار منو فرستاده دنبالش ؛ نمیاد همینطور نشسته و حرف نمی زنه ..
محسن دوید طرف دریا ..که البته من می خواستم این کارو بکنم ولی اون زودتر پیش دستی کرد و رفت .
.پرسیدم :حالش خوبه و هیچی نمیگه ؟
گفت : نه فقط میگه تنهام بزارین ؛؛ به خدا خودشو لوس کرده ..
چیزایی که خریده بودیم برداشتم و بردم دادم به فرح جون که توی ایوون نشسته بود و نگران گیتی بود ..
تا سلام کردم گفت : غلام جون چرا دیر اومدین ؟ حساب ما رو نکردین ؟ سه تا زن رو تا این وقت شب تنها گذاشتین ؟
گفتم : خودتون که می دونین برای چی اومدیم ؛ خب کارمون طول کشید ..
گفت : این کار بی فایده اس محسن فکر کرده باباش اونو دنبال کار فرستاده..نه مادر ؛ من که بچه نیستم می خواست خونه رو تار و مار کنه مزاحم نمی خواست ..ما رو فرستاده دنبال نخود سیاه ..
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26776