tgoop.com/romankhonee1/26782
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش پنجم
روز بعد صبح خیلی زود بیدار شدیم و قبل از اینکه کسی متوجه بشه رفتیم ولی فقط به یک باغ که نزدیک نور بود سر زدیم و برآورد کردیم و ماهی و نون تازه گرفتیم و برگشتیم ..
نسرین خواب بود و فرح جون داشت غذا درست می کرد ..
محسن پرسید بازم رفته لب دریا ؟
فرح جون سری با افسوس تکون داد و گفت : کلافه اس مادر ؛ کلافه اس یک جا بند نمیشه ..بچه ام می ترسه وقتی برگشتیم بابات خونه رو فروخته باشه ..
میگه خیلی وقته خواب می ببینه خونه مون خراب شده و داریم با زور اثاث مون رو از زیر خاک ها در میاریم ..نمی دونم چرا این خواب ها رو می ببینه ؟
گفتم : فرح جون شما دیگه چرا ؟ خب فکر و خیال می کنه ..برای همین خواب می ببینه قرار نیست که درست از آب در بیاد ؛؛
گفت : نمی دونم والله حالا یکی بره اونو بیاره وگرنه تا شب همون جا می مونه ...
گفتم : محسن می خوای من باهاش حرف بزنم ؟
به جای اون فرح جون گفت : آره مادر تو برو حرف بزن شاید حرف تو رو گوش کنه ..
محسن گفت : برو منم یک آبی به سر و صورتم می زنم و میام ..
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26782