tgoop.com/romankhonee1/26788
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش نهم
یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم و انگار همه ی خون بدنم توی سرم جمع شد ؛
گفتم : چی گفتی ؟تو از من تقاضای ازدواج می کنی ؟از حرفای من این برداشت رو داشتی ؟
گفت : ببین غلام من فکر می کنم بهرام هنوز امید داره؛ برای همین می خوان ما رو به زانو در بیارن ..خب من دیگه به خاطر کاری که کردم خواستگارم ندارم ..
اگر تو یک مدت منو بگیری شاید دست از سر بابام بر دارن؛ می دونم که خواسته ی نابجایی دارم ولی خیلی فکر کردم ؛ تو مردی چیزت نمیشه عقد می کنیم تا همه بگن گیتی شوهر کرده وقتی اوضاع به حال عادی برگشت طلاق می گیریم ..
گفتم : نه ..مثل اینکه واقعا تو حالت خوب نیست این فکرای بچه گونه چطوری به سرت می زنه ..نکنه فرارت هم از روی همین فکرا بوده ؟
گیتی بلند شو و یکم به خودت بیا ؛ کارای تو رو که می ببینم به خودم امیدوار میشم تو از منم کله خر تری ..و از جام بلند شدم ..
اونم بلند شد و پشتشو تکون داد تا ماسه ها رو پاک کنه و در همون حال گفت : یعنی من اینقدر بدم که تو حاضر نیستی یک مدت شوهر من باشی ؟
گفتم : من نمی خوام دست آویز دست کسی باشم ، تو منو نشناختی برای همین همچین چیز بی ربطی ازم خواستی ..
من با کسی که دوستم نداره حتی برای یک مدت ازدواج نمی کنم ..تازه من اگر زن بگیرم هرگز طلاقش نمیدم ..
گفت : خب نده ؛
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26788