tgoop.com/romankhonee1/26789
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_چهاردهم- بخش دهم
راه افتادم طرف ویلا ..عصبانی بودم ..حالم اصلا خوب نبود ..
یک لحظه دلم خواست اونجا رو ترک کنم و با یک وسیله ای خودمو برسونم تهران و دیگه هرگز سراغ این خانواده نیام ..
از همون جا که ایستاده بود داد زد ..تو خیلی احمقی ..یک مکث کردم و خواستم جوابشو بدم پشیمون شدم ..دوباره راه افتادم ..
داد زد : غلام ؟ غلام وایسا ...از کجا می دونی دوستت ندارم ..اگر نداشتم همچین چیزی ازت نمی خواستم ...من شنیدم ولی به راهم ادامه دادم .. داد زد ..اصلا برو به درک ..
ایستادم دو طرف سرم رو گرفتم ..یعنی ممکنه ؟ واقعا همچین چیزی ممکنه و اون راست میگه آخه چی منو دوست داره ؟
برگشتم دیدم پشتشو به من کرده ..از همون جا گفتم : دروغ میگی؛؛ داری منو بازی میدی و من از این کار متنفرم ..
برنگشت ..با سرعت رفتم جلو و بازوهاشو گرفتم و گفتم تو داری چیکار می کنی ؟ منو دست انداختی ؟
یک تکونی به خودش داد و گفت : ولم کن ..برای چی باید تو رو به بازی بگیرم ؟ الان من حوصله ی این کارا رو دارم ؟
گفتم : گیتی من آدم حساسی هستم خودتم می دونی که چقدر دلم نازکه منو اینطوری نگاه نکن بد تو رو نمی خوام توام سعی نکن با احساسات من بازی کنی ..
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26789