tgoop.com/romankhonee1/26795
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش دوم
گفتم :نه چیزی نیست ، من میرم ویلا گرسنه شدم ،
محسن با تعجب گفت : گیتی چیکارش کردی ؟ غلام حرف بزن ببینم بینتون چی گذشته ؟ از این کلمه ی بینتون ترسیدم که محسن یک چیزایی شنیده باشه.
با قدم های تند و بلند طوری که معلوم بود عصبانیم رفتم به طرف ویلا و اون دونفر هم پشت سرم میومدن ،
داشتم فکر می کردم غلام خودتو کنترل کن وگرنه محسن شک می کنه ،باید هر چه زودتر برگردم تهران ،نمی خوام دوستی ما بی خود و بی جهت بهم بخوره ،
صدای گیتی رو شنیدم که گفت :غلام وایستا باهات حرف بزنیم ،محسن می دونه و شروع کرد به دویدن و از کنار من رد شد و رفت محسن هم از پشت یقه ی منو گرفت و در حالیکه قاه قاه می خندید گفت : خیلی خری .
گفتم : ولم کن محسن ،حالم خوب نیست یک چیزی بهت میگم حالا ؛حالاها یادت نره .
گفت : تا حالا کسی ازت خواستگاری نکرده بود ؟ خب بگو آره شب عروسی فرار کن ،
برگشتم و حیرت زده گفتم : تو می دونی گیتی به من چی گفته ؟ یعنی اینقدر بی غیرتی ؟
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26795