tgoop.com/romankhonee1/26801
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش پنجم
بعد از اون روز عاشورا که تو رفتی و دیگه نیومدی خونه ی ما ، چند بار گیتی سراغت رو گرفت ،
دختر خیلی ساده ایه و ما از بچگی همه ی راز دلمون رو بهم می گفتیم من شک کردم چرا همش از من در مورد تو می پرسه ؛تا اون روز که از گرمسار اومده بودیم و بابا رو گرفتن آخر شب که همه رفتن، اومد توی اتاق من که با هم حرف بزنیم ،
من رفتم دستشویی و بر گردم دیدم داره با تلفن حرف می زنه , رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و می لرزید ؛ فقط گفت : نمیشه ؛ دیگه دیر شده من به کس دیگه ای جواب دادم و گوشی رو گذاشت و های های گریه کرد ،
بهرام بود ، به گیتی گفته بود اگر قبول کنه زنش بشه کاری می کنه باباش چک ها رو بر گردونه، گیتی از این ترسیده بود که این حرف رو به بابا هم بزنن و مطمئن بودیم که در این صورت راه دیگه ای نداریم ، ازش پرسیدم آخه تو چرا گفتی می خوای زن یکی دیگه بشی ؟می گفتی تو رو نمی خوام ، حالا می خوای چیکار کنی ؟
گفت : تو ناراحت میشی من غلام رو دوست داشته باشم ؟
با تعجب گفتم : همین غلام خودمون ؟باورم نمیشه چی شده گیتی تا حالا از این حرفا نزده بودی
گفت : به نظرت آدم خوبی نیست ؟
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26801