tgoop.com/romankhonee1/26803
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش ششم
پرسیدم : اون چی اونم تو رو دوست داره ؟ گفت : آره ،یعنی نمی دونم ولی فکر می کنم داره ،ولی اونقدر آقا هست که بروز نده ،ما باید خودمون بهش بگیم ، اگر قبل از اینکه بابا این حرف رو بشنوه من و غلام نامزد کنیم دیگه پرونده ی این موضوع بسته میشه.
گفتم : فکرشم نکن ؛ من نمی زارم تو زن بهرام بشی ،ولی نمی زارم این حرف رو هم به غلام بزنی فردا هر چی بشه به سرت می زنه که خودت خواستی،
دردسرت ندم رفیق به دوستیمون قسم دیگه حرفشو نزدیم ،برای شمال هم بابا اصرار کرد که من تنهایی سه تا زن رو نیارم شمال گفت با تو بیام ،باور کن ،تا دیشب که لب دریا نشسته بود رفتم بیارمش .گفت : خیلی فکر کردم ،می خوام به غلام بگم اگر اونم منو دوست داشته باشه زنش میشم به جون فرح جون قسم می خورم بهش گفتم نگو این درست نیست ،
غلام رو من می شناسم این کارو نمی کنه .
گفت : خب نکنه ولی من سعی خودمو می کنم ولی باور کن فکر نمی کردم گیتی همچین کاری بکنه روش بشه به تو بگه خدا رو شاهد می گیرم برنامه ای در کار نبود فقط عجولی گیتی کار دستمون داد.
به صورت محسن خیره شدم و با مشت زدم به بازوش و گفتم بی غیرت،
خندید و خودشو کشید عقب و کارد گرفت و گفت : به جون غلام غیرتی شدم واگر دم دستم بودی می زدمت.
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26803