tgoop.com/romankhonee1/26842
Create:
Last Update:
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش نهم
و همه ی اینا رو گردن ظاهرم مینداختم ، که من باید مدام برای اثبات خودم تلاش می کردم.
با اینکه محسن اونشب همه تلاشش رو می کرد که ما رو سر حال بیاره ولی نمیشد ،
توی حیاط ماهی کباب کرد و گیتی رو هم به زور آورد.
ولی نه اون حرفی زد و نه من و صبح روز بعد هم بدون اینکه باغ چهارمی رو ببینیم راهی تهران شدیم ،این بار از جاده چالوس، که همون اوایل جاده چند تا جوون جلوی ما رو گرفتن ، یک جوون که می تونم بگم حدود پانزده سالش بود و یک اسلحه روی شونه اش داشت زد روی کاپوت ماشین و گفت پیاده بشین ،
محسن پرسید برای چی؟ تو کی هستی که همچین دستوری میدی ؟
گفتم : محسن بحث نکن ،پیاده شو ببین چی میگه ،
پسر گفت : پیاده شو بهت میگم من کیم ،این خواهرا حجابشون رو رعایت نکردن ،چه نسبتی با هم دارین ؟.
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26842