tgoop.com/romankhonee1/26843
Last Update:
داستان #ظاهروباطن 🧑🔧👨🏼🔧
#قسمت_پانزدهم- بخش دهم
فرح جون که منتظر بود یک جایی دق و دلشو خالی کنه از ماشین رفت پایین و داد زد : به تو چه مربوط ؟حالا من زن گنده بیام از تو حرف بشنوم ؟
خجالت بکش تو چرا توی ماشین ما رو نگاه کردی ؟اصلاً از کجا فهمیدی که ما حجاب مون درست نیست ؟اون جوون اسلحه رو گرفت طرف ما و گفت ماشین رو بگردین به ما دستور دادن کسی بی حجاب نباید از این جاده رد بشه،
یک مرتبه هفت هشت نفر ریختن دور ما ،
گفتم فرح جون تو رو خدا بزارین ما درستش می کنیم ،اما اون سینه اش رو داد جلو و گفت : بزن ،بزن ببینم چه غلطی می خوای بکنی ؟ محسن هم عصبانی بود و رفت جلوی فرح جون ایستاد و شروع کرد بد بیراه گفتن.
سرمو کردم توی ماشین و به نسرین و گیتی گفتم : رو سری هاتو بکشین جلو ..و نگاهم افتاد به گیتی ،باور کردنی نبود و هیچوقت یادم نمیره تو اون موقعیت برای اولین بار عشق رو در چشمهاش دیدم بی اختیار آه کشیدم و فورا سرمو از پنجره بیرون آوردم
یکی از اون بسیجی ها داشت با اون پسر دعوا می کرد و از فرح جون عذر خواهی کرد و گفت : مادر ببخش دستور داریم شما بفرمایید ،مشکلی نیست ،بفرمایید.
BY 📚🌈رمان کده🌈📚
Share with your friend now:
tgoop.com/romankhonee1/26843