tgoop.com/sahandiranmehr/35382
Last Update:
🔸روایت جالب کیفقاپی که با جناب استاد کزاری روبرو میشود ومابقی قضایا:
گویند روزی دکتر کزازی در خیابانی در تهران به خانهی خود در کرج بازمیگشت. ربایندهی جوانی سوار بر موتور، از کنار استاد میگذرد و کیف دستی او را میرباید. در این هنگام، استاد با خشم و اندوه به آن رباینده میگوید:
ای کژپویِ دژمرویِ تباهیجوی و ای رهزنِ به دور از فرّ و فروغ که بیراههپویی هستی گسستهتار و پود، کیف مرا وانِه و دل و جانِ خداوندگار آن را آسوده بدار. تو را که تیرهرایی هستی ناستودهکردار، به دادارِ دادگسترِ دستگیر میسپارمت.
گویند آن رباینده به هنگام شنیدن این گفتهها که گمان میبرد خداوند این کیف از گونهی پریان است، از ترس جان خویش، کیف را وامینهد و چنان میگریزد که در دَم ناپدید میشود.
میشاید و میبرازد که سپاسی ویژه نیز از سامانگر تاربرگ استاد، دوست گرامیام مردان رحیمی داشته باشم. کسی که بیش، دلبستهی نهان بودن است تا در نمایان بودن.
امید که یزدانِ دادار، کلاهش را ز ایوان، به کیوان رساناد و از اختر، او را گردش هور دهاد.
از ص اینستاگرام drkazzazi
@sahandiranmehr
BY سهند ایرانمهر
Share with your friend now:
tgoop.com/sahandiranmehr/35382