tgoop.com/trrans/42835
Last Update:
#پارت_۹۳
رهی
رو چهار پایه مغازه نشستم نگاهم به رضا و مامانش بود رضا شاگرد دیگه مغازه بود که مامانش هر روز واسش نهار میاورد
هر بار که میومد یاد مامانم میوفتادم مامانی که هیچ وقت اینشکلی نبود هیچ وقت انقدری ک باید بهم اهمیت نداد دوسم نداشت و پشتم نبود
ولی من خیلی دوسش داشتم خیلی وابسته بودم بهش به همشون....
با ضربه ای که به شونه م زد به خودم اومدم
_کجایی تو؟؟
_همینجا
چشمکی زدو گفت
_بیا نهار مامانم امروز سنگ تموم گذاشته
_نوش جونت بخور من گشنم نیست
_چیزی نخوردی که از صبح سهم تورو هم فرستاده بیا
بی اختیار لبخندی زدم و بلند شدم
ظرفای غذارو رو میز چوبی مغازه چید و منم دوتا چهارپایه ای که تو مغازه بودو نزدیک میز گذاشتم
و نشستیم راست میگفت مامانش امروز سنگ تموم گذاشته بود قرمه سبزی با کلی مخلفات....
خیلی وقت بود که غذای به این خوشمزگی نخورده بودم نگاهی به رضا انداختم که ظرفارو جمع میکرد و گفتم
_از مامانت خیلی تشکر کن
لبخندی زدو گفت
_نوش جونت
راستی تو چرا نمیری یه سر به خانوادت بزنی
نگاهمو ازش گرفتمو چیزی نگفتم
_بعضی وقتا خیلی دلم میخواد جای تو باشم
دوباره نگاش کردمو گفتم
_چطور؟
_همین که مستقلی از خونه دوری
نفس بلندی کشیدو ادامه داد
_وابستگی مامانم داره دیونه م میکنه
با دیدن مشتری که وارد مغازه شد از جام بلند شدمو بهش گفتم
_قدرشو بدون
خیره نگام میکرد
لبخند کم رنگی به روش زدمو رفتم سمت مشتری.....
رویا
سارا_پاشو دیگههه
پتو مو کشیدم رو سرمو گفتم شما برین من نمیام
سارا_غلط کردی پاشو ببینم
نیلا_رویا نیاد منم نیسم
سارا_توم غلط کردی
لبخندی به صدای عصبیش زدم که یهو پتو از روم کشیده شد و با دیدن لبخندم وحشی به جونم افتاد و چنگولم میگرفت
بریده بریده با خنده گفتم
_باشهههههه ولم کن باشه میام
خبیث خندید و گفت
_حالا شد
ولی بعدش کلافه و بهونه گیر تو جام نشستمو گفتم
_من همینجوری بهم ریخته میاما
اینه رو از روی تخت بالایی برداشت و گرفت جلوی صورتش و رژشو مالید به لباشو گفت
_ تو هر جور دوس داری بیا
نمیدونم چرا بغض داشتم دلم میخواست بزنم زیر گریه اروم گفتم
_با همین لباسام میام
هردوشون برگشتن سمتم و به لباسام نگاه کردن
نیلا_خیلیم خوبه
سارا_بیا میگم این دوستمونو از تیمارستان دعوت کردیم
بی اختیار چونم لرزید سری تکون دادمو از جام بلند شدمو رفتم سمت در دلم نمیخواست اشکامو ببینن اومدم بیرون و همون لحظه اشکام ریخت سریع پاکشون کردمو نگاهی به راهرو انداختم کسی نبود تیکه دادم به در و چشامو بستم کاش میتونسم همه چیو همه کسو نادیده بگیرم و مجبور نباشم بخاطرشون مجبور به انجام کاری بشم....
تا حالا شده دلتون برای خودتون بسوزه و بخاطر خودتون گریه کنین؟
معلومه که شده من امروز دقیقا همین حسوحال و دارم.....
رهی
با عجله در کافه رو باز کردمو رفتم تو نگاهی به اطراف انداختم چندنفری تو کافه بودن
ستاره سریع کیفشو برداشت و اومد سمتم و گفت
_یساعت پیش قرار بود بیایاااا
_کارم طول کشید مغازه یکم
پوفی کشید و گفت
_من برم یادت نره پنج خونه باشیا
_نه یادمه
تو گرفتی کادوی منو؟
_اره گرفتم خونه س
_باشه
_فعلا
_فعلا
ستاره رفت دستی به صورتم کشیدم
امروز تولد سپهر بود اصلا حال حصله شو نداشتم ولی نمیشد که نرم.....
•••༄ 𝙩𝙧𝙖𝙣𝙨 ༄•••
• @trrans_1 🏳⚧
• @trrans 🏳🌈
•••༄ 𝙩𝙧𝙖𝙣𝙨 ༄•••
BY 🦋ͲᎡᎡᎪΝՏ🦋
Share with your friend now:
tgoop.com/trrans/42835