Telegram Web
هیچ کودکی چریک نیست


✍️ علی ورامینی

از «ایکس» به «اینستاگرام» می‌روم و از آنجا به «تلگرام» و مدام این چرخه باطل را تکرار می‌کنم. این‌بار می‌خواهم ببینم که جز اراذل بی‌نام و نشانی که مشغول فحاشی هستند و آن هشتگ مایه شرمِ زبان فارسی را ترند کرده‌اند، آیا آدم نشان‌دار و حسابی‌ای هم پیدا می‌شود که از این قوم‌الظالمین دفاع کند و اگر می‌کند، منطقش چیست. منظور از آدم نشان‌دار کسی است که از هشتگ‌هایش ارتزاق نمی‌کند، می‌اندیشد و پیش از این هم حرف قابل اعتنایی زده است.
به نام مرتضی مردیها می‌رسم. استاد سابق گروه علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی؛ نامی آشنا در فضای ترجمه و روشنفکری که همیشه برای اهل کتاب نام معتبری در ترجمه و تألیف بود. این روزها مردیها هم قبای دیگری بر تن کرده است. در سخنرانی‌ها و نوشته‌هایش واضحاً از فضای آکادمیک و روشنفکری فاصله گرفته و بیشتر سمت رویکردهای عامه‌پسند رفته است. با اینکه خیلی وقت بود دیگر از گفته‌های شاذ ایشان غافل‌گیر نمی‌شدم، این‌بار حسابی بهت‌زده شدم. استوری چنداسلایدی ایشان با این شروع می‌شود که «کودک فلسطینی یعنی چه؟» و بعد می‌خواهند که مخاطب بپذیرد فرقی بین کودک و چریک نیست و با این ترکیب از آنها سوءاستفاده نکنند. در نهایت توصیه می‌کنند که چغر باشید و بی‌قلق. احتمالاً به لحاظ احساسی منظورشان است و دنباله همان ایده‌ای که می‌گوید «بالاخره این کشته‌شدن‌ها هم پرتی‌های جنگ است و هزینه بهتر شدن جهان.»
حتماً هر چیزی می‌تواند مورد شبهه قرار بگیرد و سوال‌برانگیز شود، اما بعید می‌دانم این سوال که چه فرق است بین کودک با چریک و سرباز، سوالی باشد که امروز به ذهن استاد نام‌آشنای اندیشه سیاسی آمده باشد. بعید است ایشان ندانند که تفاوت است میان طفل صغیری که هنوز قوای شناخت جهان پیرامونش را ندارد و از سر جبر روزگار میان آتش و خون به دنیا آمده است با چریکی که خودش انتخاب کرده لباس رزم به تن کند؟ البته که کار متفکر به چالش کشیدن بدیهیات است، ولی به گمانم عام‌ترین مردم هم دلایل متقنی برای این داشته باشند که چرا کودک با چریک متفاوت است و چرا باید از کودک در سخت‌ترین شرایط جنگی هم حراست شود.
ایشان در ادامه گفته‌اند که اگر کودک بودن برای کسی مهم است باید که کودکان حادثه‌های دیگر هم مهم باشد. حتماً همین‌طور است. کسی که کودک فلسطینی برایش مهم باشد اما دیگر کودک‌ها نه، قطعاً غشی در کارش است و یا تفکرش ایراد دارد. کودک فلسطینی همان‌قدر مهم است که کودک اوکراینی، کودکی که در حمله هفتم اکتبر قربانی شده، کودک کشته‌شده در هواپیمای اوکراینی و همه کودکان عالم فارغ از اینکه پدر و مادرشان کجا هستند و کجا زندگی می‌کنند.
جناب مردیها در همین چند خطش بیش از همه خود و تئوری‌اش را باطل می‌کند. زبان ناخودآگاه آدمی را هویدا می‌کند. مثالی که ایشان می‌زنند، کودکان قربانی حملات ۱۱ سپتامبر، مثال درستی برای نقد رادیکال‌های سوی مقابل ایشان است؛ آنان‌که که از آدم‌های دیگری انسانیت‌زدایی می‌کنند. ولی پیش‌تر باید از خود ایشان پرسید که شما چرا وقتی همه عالم و میلیون‌ها فارسی‌زبان از مردم اوکراین دفاع می‌کردند این شبهه برایتان به‌وجود نیامد و نوبت به کودک فلسطینی که رسید مو را از ماست می‌کشید؟ خود شما که نگران کودکان ۲۳ سال پیش حملات یازده سپتامبر هستید تا به حال از کودکانی که قربانی حمله تروریستی کرمان هم شدند گفته‌اید؟ و پرسشی مهم‌تر مسئله فلسطین و کشته شدن کودکانش مسئله امروز و دیروز نیست. تاریخ مسئله آن دیار از هفتم اکتبر شروع نمی‌شود، این را حتماً شما که استاد علوم سیاسی هستید بهتر از دیگران می‌دانید. پس چرا چنین می‌گوئید که انگار کل مسئله از همان هفتم اکتبر شروع شده و همه این سبعیت اسرائیل فقط دفاع از خود از پساهفتم اکتبر است؟
در نهایت آقای مردیها توصیه کرده‌اند که مخاطبان‌شان چنان باشند که روی حماقت‌شان چندان حساب نکنند. اتفاقاً ایشان هم خیلی روی بلاهت ما حساب باز کرده‌اند. گویی که همه چون کبک سر در برف دارند و ایشان چون جغد مینروا در دل تاریکی شب مشغول آگاه کردن بقیه و نورتاباندن بر حقیقتند. کمی سر می‌چرخاندند ده‌ها بلکه صدها روشنفکر، فعال سیاسی، روزنامه‌نگار و.... می‌دیدند که هزاران بار بیشتر از ایشان هزینه داده‌اند و امروز بی‌کینه و بی‌عقده آن سمتی می‌ایستند که همیشه برای آن هزینه داده‌اند؛ سمت مظلوم. در عجبم چطور آن نویسنده‌ای که سال‌ها پیش آن متن رقیق را درباره عشق نوشت، با آن ادبیات درخشان که می‌توان خط به خطش را بارها خواند حظ برد و به دیگران هم توصیه کرد، امروز ادبیاتش هم‌تراز با ارتش سایبری یک طرز تفکر خاص شده که بوی بلاهت‌شان از کلمه به کلمه متن‌های کوتاه‌شان بیرون می‌زند؟ چطور آن آدم که چنین عشق را توصیف می‌کند فرقی بین کودک و چریک نمی‌بیند؟

▪️▪️▪️▪️
@zamaneyebarkhord
شما را بر همه عالم گزیدیم
سریال «ماده سیاه» داستان عشق در دالان‌های جهان‌های موازی است

✍🏻 علی ورامینی

«امکان» و معادل‌هایش در زبانهای مختلف یکی از واژه‌ها و مفاهیم عجیب بشری است. انگار هستی هر چیزی، پدید آمدن امکان بالفعل موجود از میان بی‌نهایت‌ امکان بالقوه ناموجود است. از تراژدی‌های زندگی این است که خیلی اوقات آدم ناچار می‌شود یک امکان را برگزیند و بی‌نهایت امکان دیگر را کنار بگذارد. امکان‌های از دست‌رفته‌ بعضا شاید برای همیشه از دست بروند؛ تقریبا اکثر قریب به اتفاقشان. بخصوص که مسئله زمان در میان است. انتخاب‌های ما در لحظه، دقیقه، سال و دهه پیش دیگر قابلیت تعویض شدن ندارند. دیگر نمی‌توان لحظه پیش را برگرداند و انتخاب دیگری کرد و نتیجه آن را دید و نسبت به دیگر انتخاب‌ها سنجید بعد دست به انتخاب زد.
البته که همه جهان و وضعیت زندگی ما ناشی از انتخابهایمان نیست، که ای کاش چنین بود و هرکس تماما مسئول زندگیش می‌بود. ولی میان امکان‌های باالقوه و امکان بالفعل معمولا ما کمترین دخل و تصرف را داریم. نظریه شبه‌علم‌گونه «جهان‌های موازی» دال مرکزیش وجود همین امکانهاست. امکان جهان دیگری به جز جهان موجود که در حال تجربه کردن آن هستیم. نظریه‌ای که تا به حال دست مایه داستان‌ها و فیلم‌های بسیاری شده است. یکی از موخرترین داستان‌هایی که ملهم از جهان‌‌های موازیست، سریال «ماده سیاه» است که توسط کمپانی «اپل‌تی‌وی‌پلاس» تهیه و پخش شده است. دانشمند فیزیک کوانتومی به نام «جیسون دسن» با بازی «جوئل اجرتون» که از طریق استادی دانشگاه امرار معاش می‌کند، زندگی معمولی‌ای دارد اما کنار همسر و تنها فرزندش خوش است. روزگارش عادی و بر روال است تا اینکه یک شب توسط خودش، در واقع نسخه‌ای از خودش در جهان دیگری، دزیده می‌شود و از آن به بعد دائما در حال تقلا برای برگشتن به پیش همسرش «دانیلا» با بازی «جنیفر کانلی» و البته پسرش است.
ماده سیاه داستان مردیست که میان همه امکان‌های عالم، امکانِ عشق را برگزیده است. جهان موازی به مرد نشان می‌دهد که نمی‌شد هر دو را با هم داشت. ذات دنیا همین است؛ برای به دست آوردن چیزی باید میلیاردها چیز دیگر را از دست داد. قصه کمی که جلوتر می‌رود متوجه می‌شویم که نسخه خودخواه و شاید بتوان گفت نسخه بدِ جیسون، آنجا جهانش از نسخه خوب جیسون جدا شده که خوبِ داستان در کنار دنیلا بودن را انتخاب کرده است و جیسون بد قصه توسعه فیزیک کوانتوم را. نسخه بد به‌ظاهر همه چیز دارد؛ ثروث بسیار، شهرت زیاد، قدرت دستگاهی که به او امکان می‌دهد به هر چیزی فکر می‌کند دسترسی داشته باشد. اما این جیسون، حسرت آن جیسونی دارد معلمی ساده مانده و عشق دنیلا و مهر پسرش را دارد. جیسون بد می‌خواهد این‌ها را داشته باشد آن‌ها را هم. این که چه می‌شود را هنوز نمی‌دانیم ولی می‌دانیم که جیسونی که طعم عشق دنیلا را چیشده است لحظه‌ای به دنیای دیگر فکر نمی‌کند. انگار مصداق همان که گفت همه جز شهید راه عشق با حسرت از این جهان می‌روند. داستان ماده سیاه بیشتر از اینکه داستان جهان موازی باشد داستان عشق است. انگار عشق میان همه امکان‌های دیگر تنها مامن و پناهگاهیست که آدمی در آن آرام می‌گیرد.
ماده تاریک جز این حکایت دیگری را هم می‌خواهد بگوید. حکایت «شر من». انگار که پیری بیخود نگفته بود «الهی من را شر من برهان». بزرگترین دشمن جیسون در داستان ماده تاریک همان جیسون است. جیسون شریف توسط آن جیسون دیگر مورد حسادت قرار گرفت، ربوده شد و به تعلیقی که انگار بی‌انتهاست پرتاب شد. گویی ماده سیاه این را هم میخواهد به ما بگوید که هیچ چیز برای شما مثل انتخاب‌های نادرستتان نمی‌تواند دشمن شما شود. البته که می‌توان به فلسفه این داستان خرده گرفت که چنین هم نیست و همه چیز یکسره به انتخاب‌های ما مربوط نمی‌شود و اساسا آدمی بیچاره‌تر از این حرفاست، ولی با توجه به نقشی که برای فاعلیت انسان در سرنوشت خودش قائل است تا به حال که ۶ قسمت این سریال پخش شده ، قصه پرشتاب، پر تعلیق دیده‌ایم که حول ایده خودش استوار و منسجم است و خلاف داستان‌های مشابه‌اش اصلا هم گیج‌کننده نیست. قصه‌ای که می‌خواهد بگوید عالم عشق از همه دیگر عوالم خوش‌تر است.


🗞 از ستون #جستار_فیلم که پنج‌شنبه‌ها در صفحه فرهنگ روزنامه هم‌میهن منتشر می‌شود.


◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
از خیالی جنگشان و صلحشان

✍️ علی ورامینی

▪️مجتهد شبستری جایی گفته بود، نقل به مضمون می‌کنم؛ «که ما در سوءتفاهم نسبت به یکدیگر هستیم، نه در فهم.» مرادش این است که پروسۀ فهم دیگری، ابداً ساده نیست.

▪️ ما خیال می‌کنیم که یکدیگر را فهم کرده‌ایم و از پی این خیال جنگ راه می‌اندازیم و صلح می‌کنیم. به قول مولانا از خیالی جنگشان و صلحشان. حال این خیال در فهم یکدیگر را اضافه کنید به اینکه در جهان پساشبکه‌های اجتماعی این سوءتفاهم بارها عمیق‌تر شده است.

▪️وقتی سخن‌گفتن رودررو که با همراهی زبان بدن و میمیک انجام می‌شود نمی‌تواند ما را به فهم یکدیگر نزدیک کند، حال چگونه تعامل محدودشدۀ آدم‌ها به زبان الکن چت و ایموجی‌ها می‌تواند چنین کند.

▪️به نظر می‌رسد که مهم‌ترین مسئله در نسبت عاطفه و دنیای دیجیتال همین مسئلۀ منطبق‌نبودن احساسات بر امر واقع باشد. این فقط به ساحت زندگی شخصی و در روابط بینافردی محدود نمی‌شود ممکن است ما اسیر رفتارهای گله‌ای آدم‌ها در شبکه‌های اجتماعی یا تحت تأثیر ترندهای روز، نسبت به فردی دچار عاطفۀ مثبت یا منفی شویم.

◽️◽️◽️
🗞 سخن سردبیر در شماره ۱۶۸. این شماره را از دیجی‌کالا تهیه کنید.
@cm_magazine
چه كسي از علوم اجتماعی مي‌ترسد؟

محسن آزموده

در آستانه انتخابات رياست‌جمهوری و در حالی كه شهردار تهران در مقام يكی از كانديداهای تاييد صلاحيت شده توسط شوراي نگهبان در مناظره‌ها و برنامه‌های انتخاباتی وعده و شعارهای جذاب ميی‌دهد، خبر آمده كه شهرداری تهران قصد دارد انجمن جامعه‌شناسی را از ساختماني كه از ده سال پيش در اختيار اين انجمن قرار گرفته، بيرون كند و دستور به تخليه داده است. دكتر سعيد معيدفر، رييس كنوني انجمن جامعه‌شناسی ايران در گفت‌وگوي مفصلي با خبرآنلاين، به چند و چون موضوع پرداخته و توضيح داده كه اين انجمن از سال 1393 براي توسعه فعاليت‌هايش يك مركز آموزش‌هايثی تخصصی با شركت مخاطبان عام تاسيس كرد. در آن زمان با مصوبه شورای شهر وقت تهران، ساختمانی در خيابان يوسف‌آباد در اختيار اين انجمن قرار گرفت. انجمن هم بنا به اعتمادی كه به شهرداری داشت، هزينه‌های سنگينی براي تجهيز امكانات آموزشی در اين مكان خرج كرده است.
دكتر معيدفر در اين گفت‌وگو تاكيد كرده كه تاسيس اين مركز و تشكيل كلاس‌ها با همت زنده‌ياد دكتر قانعی‌راد، رييس وقت انجمن جامعه‌شناسی ايران صورت گرفت. از قضای روزگار، همين روزها ششمين سالگرد درگذشت محمدامين قانعی‌راد (1334 -24 خرداد 1397) است، جامعه‌شناس فقيد ايرانی كه يكی از فعال‌ترين اساتيد جامعه‌شناسی در ايران بود و به اذعان اكثريت اصحاب علوم اجتماعی در ايران، دوران رياست او بر انجمن جامعه‌شناسی (دوره‌های هفتم و هشتم از سال 1389 تا 1395) از درخشان‌ترين دوره‌های فعاليت اين نهاد محسوب می‌شود. اينك برخورد ناصواب شهرداری اين ميراث ارزشمند را تهديد كرده و بود و نبود آن را دچار مخاطره ساخته است.
توجيه شهرداری درباره اين اقدام هر چه باشد-تاكنون واكنشی نشان نداده- توضيح آن از روي برخوردهای پيشين ايشان قابل حدس است. مديران و تصميم‌گيرندگان شهرداري علوم اجتماعی و به‌طور كلی علوم انسانی را دوست ندارند و بدشان نمی‌آيد كه كلا در اين رشته‌ها و نهادها بسته شود. مثال واضحش ماجرای خانه انديشمندان علوم انسانی است. سال گذشته (13 تير 1402) تعدادی از نيروهای شهرداری، زيرمجموعه معاونت اجتماعی و فرهنگی شهرداری، در موسسه فرهنگی خانه انديشمندان علوم انسانی حاضر شده و از اعضا و مديران موسسه خواستند وسايل خود را جمع كرده و ساختمان را تحويل شهرداری دهند. واكنش درخور جامعه مدنی و رسانه‌ها و پژوهشگران و استادان دانشگاه در نهايت موجب شد كه شهرداری كمی عقب‌نشينی كند. البته همان موقع مسوولان شهرداری گفتند كه ما مشكلی با فعاليت‌های خانه انديشمندان نداريم، بلكه موضوع امری صرفا حقوقي و مربوط به ملك و املاك است. برخورد اخير شهرداری با انجمن جامعه‌شناسی، اما واقعيت حدس بالا را تقويت می‌كند، اينكه اين مديران دل خوشي از علوم انساني و علوم اجتماعی و علاقه‌ای به فعاليت اصحاب علوم اجتماعی در فضاي عمومی ندارند.
اما ريشه و علت اين دوست نداشتن چيست؟ پاسخ اين پرسش را البته بايد از خود ايشان پرسيد و ما تنها می‌توانيم با حدس و گمان پيش برويم. ظن قوی آن است كه ايشان از علوم انسانی و زيرشاخه‌های آن يعنی علوم اجتماعی می‌هراسند، چراكه اين علوم بيش و پيش از هر چيز به آگاهی جامعه و تقويت جامعه مدنی ياری مي‌رسانند و شهروندان را به حق و حقوق خويش آگاه می‌سازند. علوم اجتماعی در خاستگاه تاريخی و جغرافيايی خودشان از مهم‌ترين ابزارهای پيشبرد قانون‌گرايی و دموكراسی بودند. در جامعه ايران هم مهم‌ترين كاركرد علوم انسانی به معنی اعم و علوم اجتماعی به‌طور خاص آگاهی‌بخشی و پيشبرد جامعه به سمت ارزش‌های روشنگری بوده و هست. اين علوم به‌طور خاص با هر گونه جزم‌انديشی و انحصارگرايی مخالفند و به جای آن بر تكثرگرايی، آزادی بيان و انديشه و رواداری و تساهل تاكيد می‌ورزند و جامعه را به سمت حكومت قانون و دموكراسی رهنمون می‌كنند.
ممكن است كساني كه حكم تخليه ساختمان يوسف‌آباد را به انجمن جامعه‌شناسی داده‌اند، بگويند ما هراسی از علوم اجتماعی نداريم. در اين صورت بايد از ايشان پرسيد كه چرا به هر طريقي كه مي‌توانيد، جلوي فعاليت نهادهاي مدنی علمی مثل انجمن جامعه‌شناسی سنگ‌اندازی می‌كنيد؟ چطور تحمل نمی‌كنيد كه در اين كلانشهر درندشت يك ساختمان متعلق به نهادی باشد كه در آن شماری از متعهدترين و دلسوزترين پژوهشگران ايران كار و فعاليت می‌كنند؟ آيا جای شما را تنگ كرده‌اند؟ آيا واقعا شهرداري لنگ همان يك ساختمان است؟ اگر مساله ترس از علوم اجتماعی نيست، پس مشكل كجاست؟

منتشر شده در روزنامه اعتماد
▪️▪️▪️▪️
@zamaneyebarkhord
خانگیست غمازم

✍️ علی ورامینی

بعضی چیزها عمق و تاثیر بسیاری در هستی ما دارند، بی‌آنکه این ‌را درک کنیم. این عدم درک ناشی از «در دسترس بودنِ» همیشگی آن‌چیز است. فقدان چنین چیزهایی در هستی آدمی درک نمی‌شود مگر به میانجی رخدادی که در دسترس بودن را برای مدتی یا برای همیشه مختل کند. خانه، خانۀ امن هم چنین است. خانه امن، جایی که اعضایش در حسن‌نیت و خیرخواهی نسبت به یکدیگر تردیدی ندارند نعمت و شانس بزرگی است.
جایی که آدم‌ها بتوانند فارغ از اتخاذ سیاست و پیچیدگی‌های رفتاری که در دیگر محیط‌ها دارند، رها زندگی کنند. جایی که آدمی هر آینه منتظر این نباشند که دسیسه‌ای در کار است. چنین خانه‌ای برای بسیاری چنان در دسترس است که بدیهی انگاشته می‌شود، گویی همه خانه‌ها و همه خانواده‌ها از ازل تا به ابد چنین بوده و خواهند بود. کاش چنین بود، ولی اگر پای صحبت مشاغلی که با آدم‌های مختلف سروکار دارند، بنشینید، از خانه و خانواده‌هایی خواهید شنید که آدم‌هایش با همدیگر چنان رفتاری می‌کنند که هفت پشت دشمن هم با هم نخواهند کرد.
تصویر چنین خانواده‌هایی در سینمای ایران به‌خصوص بعد از انقلاب خیلی نادر بوده است. اگر فیلمسازی هم جسارت به خرج داده معمولاً اثرش به دشنه سانسور ابتر شده و نتیجه این شد که فیلم‌های قوام‌داری در این موضوع کمتر ساخته شده است.
زنده‌یاد اصغر یوسفی‌نژاد، منتقد و پژوهشگری که فیلمساز شد در دو اثری که از او به یادگار ماند سراغ همین خانه‌های ناامن رفته است. فیلم اول او «ائو» یا (خانه) و فیلم دومش، «عروسک» وجهی از خانه آبرودار ایرانی و مشخصاً اینجا آذری به ما نشان می‌دهد که تا به حال ندیده بودیم. هر دو فیلمش به زبان آذریست، از بازیگران ناشناس و محلی استفاده کرده است و مشخص است که چیزی را روایت کرده که به قول معروف آن را بلد است. فرمش پلان-سکانس است و پلان‌هایش طولانی. هر دو فیلم تک‌لوکیشن است و پربازیگر. ریتم فیلم‌هایش را با سناریو و میزانسن تنظیم کرده و به استمداد این دو، مخاطب را کاملاً درگیر می‌کند. حتی مخاطبی که زبان آذری نمی‌داند و ناچار است که مدام چشم بچرخاند تا زیرنویس را ببیند. هر دو فیلم یوسفی‌نژاد از مهمترین فیلم‌های اجتماعی این سال‌های ایران است.

«خانه» داستان دختریست که خلاف وصیت پدرش اجازه نمی‌دهد جسد او را به دانشگاه علوم پزشکی اهدا کنند. دختری که سال‌هاست با پدر قهر بوده و هیچ ارتباطی نداشته و شیون و زاری و دلسوزی امروزش برای جسد پدر، مایه تعجب شده است. داستان «خانه» با روایت‌های معمولی از خانه‌های معمولی پیش می‌رود، آدم‌ها می‌روند و می‌آیند، گذشته شخم زده می‌شود تا آنکه پرده راز بزرگ دختر کنار می‌رود.
فیلم دوم یوسفی‌نژاد «عروسک» هم در ادامه ایده «خانه»، هم به لحاظ فرم و هم به لحاظ محتواست. داستان شب عروسی مردی متمول در آستانه پیری و عروس جوان است. داستانی که ابتدا گمان می‌کنیم، دعواهای معمول و ترس‌های مرسوم میان مناسبات خواهر داماد و عروس است و درنهایت متوجه می‌شویم که قضیه به همین سادگی نیست. در هر دو فیلم یوسفی‌نژاد ما با ظاهری معمولی از خانه ایرانی مواجه می‌شویم. آدم‌های معمولی‌ای که در فامیل همه پیدا می‌شوند. درواقع در وجه دیگری از داستان‌های خانه فیلمساز می‌توان به این تأمل کرد که زیر لایه بسیاری از خانه‌ها و خانواده‌های معمولی چه جنایت‌ها و رذالت‌هایی که می‌تواند پنهان باشد؛ جنایت‌ها و رذالت‌هایی که معمولاً برای حفظ حریم خانواده همیشه زیر قالی رفته‌اند و همه فقط رویه جاروخورده و تمیز قالی را دیده‌اند. قربانیان چنین خانه‌هایی شاید بیچاره‌ترین باشند. آدم‌هایی که به قول حافظ شکایت ندانند کجا برند چراکه غمازشان خانگیست. آدم‌هایی که از سر بی‌پناهی و بی‌‌‌مأمنی مستأصل می‌شوند.
یوسفی‌نژاد خودش هم از دق خانه‌ای بزرگتر مرد؛ خانه‌ای که مجال به او نداد تا دومین فیلمش را روی پرده ببیند؛ خانه‌ای که گفتند چون فیلم‌ات به زبان مادری‌ات است، راهی به جشنواره ندارد و غصه‌اش دادند و درنهایت قلبش گرفت.

🗞 از ستون #جستار_فیلم که پنج‌شنبه‌ها در صفحه فرهنگ روزنامه هم‌میهن منتشر می‌شود.


◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
نشانه‌های نشان
درباره رویکرد نامزدهای انتخابات به اینترنت و فضای مجازی

✍🏻 علی ورامینی


سخنان آقای سعید جلیلی درباره مسیریاب ایرانی «نشان» می‌تواند مورد بسیار خوبی برای یک بحث پیچیدۀ فسلفی باشد که بسیاری اوقات خلط آن باعث مغالطه می‌شود؛ مغالطه‌ای که «واقعیت» را به جای «حقیقت» عرضه می‌کند. این دو مفهوم را با تسامح می‌توان چنین تعریف کرد که واقعیت وجود عینی یک چیز است و حقیقت راستی و درستی یک چیز. ایشان در بحث رویکردشان به اینترنت و فناوری‌های ارتباطاتی و کسب‌وکارهای نو از تجربه موفق مسیریاب «نشان» نام بردند و اینکه جای مسیریاب «ویز» را گرفته است. بعدتر هم از چند اپلیکیشن و پیام‌رسان ایرانی گفتند و البته همه را پیام‌رسان خواندند.
درست است که تجربه و مسیر پیام‌رسان‌های ایرانی با اپلیکیشن‌های خرید و تاکسی آنلاین داخلی متفاوت است ولی یک چیز در همه آنها مشترک است؛ انحصار.
اینکه آقای جلیلی گفتند «نشان» جای ویز را گرفت، دقیقاً برآمده از همان سازوکاری است که ایران‌خودرو و سایپا جای بنز و ولولو را گرفته‌اند و دردناکتر از آن حتی، اینکه ایشان جای کسانی را در رقابت ریاست‌جمهوری گرفتند که قبای رئیس‌جمهوری بر قامت‌شان گشادی نمی‌کند.
همه این اتفاق‌ها، این واقعیت‌ها، اینکه ایران‌خودرو پرفروش‌ترین کارخانه خودروسازی خاورمیانه است، اینکه «نشان» از «ویز» در ایران بیشتر استفاده می‌شود و این واقعیت که آقای جلیلی از معدود نامزدهای ریاست‌جمهوری این دوره و دوره‌های پیشین است، به دلیل انحصار و از میدان به در کردن همه رقبا بدون رقابت است. همین خطِ نشان را بگیرید و به عقب بازگردید.
چند سال پیش که راننده بیچاره تاکسی‌های اینترنتی برای چندرغاز با اینترنتی که از کفر ابلیس بدتر بود، ناچار می‌شد که دو گوشی همراه داشته باشد؛ با یک گوشی مسافر قبول می‌کرد و با گوشی دیگر مسیر را در مسیریاب می‌زد. چراکه اپلیکیشن (به دستور رگولاتور احتمالاً) چنان طراحی شده بود که با روشن شدن ویز از کار می‌افتاد. کلافگی این کار برای راننده‌ها چنان بود که ناچار شدند به اپلیکیشن‌های ایرانی بدون فیلتر روی بیاورند. اپلیکیشن‌هایی که بسیاری اوقات مسیر را اشتباه تشخیص می‌دادند و هم دورترین مسیر را پیشنهاد و هم اینکه بسیار کُند بودند یا ترافیک را تشخیص نمی‌دانند و ده‌ها مصیبت دیگر.
آنها یک چیز اساسی ولی داشتند، اینکه عزیزکرده بودند و قرار بود که این با حذف رقبا، خرج بسیار و مراقبت همه‌جوره، جای آن رقیب خارجی را بگیرند. آن مسیریاب در حذف رقیب با آزمون و خطا و حمایت‌های بی‌اندازه در یک رقابت بدون رقیب توانست به اولین مسیریاب تبدیل شود. اما انگار اینها در منش جناب جلیلی آنطور که در نظر ما خیلی عجیب می‌نماید، نادخ نیست.
باری دیگر به میانجی سخن آقای جلیلی درباره «نشان» و «ویز» می‌توان هم عمق راهبردی‌شان را شناخت هم یک جهان فرصت‌شان را. ایشان گفتند اپلیکیشن‌های فلان و بهمان جای اوبر را به خوبی پر کرده و ضرورتی ندارد که آنها حضور پیدا کنند. دقیقاً بر مبنای همان منطق که ایشان جای بقیه نامزدهای بالقوه‌ای را که بعضی از هفت‌خوان شورای نگهبان رد نشدند و بعضی هم پیشتر حذف شدند، پر کرده‌اند و دیگر با وجود ایشان حضورشان ضرورتی ندارد.
در همان مناظره آقای زاکانی مثال فیلتر شدن «تیک تاک» در آمریکا را بیان کردند. کار به پیچیدگی این اتفاق نداریم، به اینکه آمریکا مرکز تکنولوژی جهان است و پیام‌رسان‌های آمریکایی و شبکه‌های اجتماعی‌اش حتی در همین ایران که فیلتر شده‌اند هنوز پرمخاطب‌ترین شبکه‌های اجتماعی هستند. نکته قابل تأمل در این رویکرد ارجاع به کشوریست که دائماً به عنوان موجودیتی پلید شناخته می‌شود اما وقتی کار به فیلترینگ و محدودیت می‌رسد الگو می‌شود.
مگر ما در آزادی و سرعت اینترنت با آن قابل مقایسه هستیم که در بحث فیلترینگ به آن ارجاع دهیم؟ ایالات متحده آمریکا همزمانی که تیک تاک را فیلتر می‌کند، هیچ نهادی هم ندارد که برای ساختن فیلم یا نوشتن کتاب صاحب قدرت برای مجوز باشد. عجیب است که در مزایا آنها را دشمن می‌دانند و در محدودیت‌گذاری، الگو. فارغ از همه اینها، آنچه در صحبت‌های همه نامزدها به چشم می‌آمد، دوری و فهم نادرست‌شان از جهان جدیدی است که فناوری‌های ارتباطاتی مهمترین عنصر تاثیرگذار در همه ساحاتش است. خبر اینکه هیچ دولتی با چنین فهمی از چیدمان دنیای جدید ره به جای درست، راهی که به سود ملت است نخواهد برد.

🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◾️◾️◾️◾️

@zamaneyebarkhord
بینوا شهر تهران


✍️ علی ورامینی

حتماً، حتماً، حتماً. تاکید سه‌باره آقای زاکانی در جواب پرسش رقیبش که از او پرسید: «میمونی دیگه؟» شهره‌ترین بخش مناظرات این دور شد. سخنی مایه حیرت، حیرت از این باب که چطور شخصی جلوی چشم میلیون‌ها نفر می‌تواند سخنی غیرواقع بگوید که چند روز بعد غیرواقع‌بودنش مشخص خواهد شد، آن هم با این تاکید و قاطعیت. از این سخن خلاف واقع به‌راحتی نباید گذشت. چنین فعلی از مدیری که فعل و نظرش بر میلیون‌ها آدم تاثیر مستقیم دارد، جای تأمل فراوان دارد.
سخن غیرواقع را با این لحن قاطعانه گفتن خبر از یک فقدان می‌دهد، فقدان شرم. شرم نه به معنای مرسومش که به معنای خشم به خویشتن. جناب شهردار بی‌هیچ خشمی به خویشتن هم سخن کذب گفتند هم سخن بی‌معنا. سقراط اولین متفکری بود که از ضرورت شرم برای رستگاری فردی و جمعی سخن گفت. او جانش هم پای همین مدعایش گذاشت. در رساله آپولوژی افلاطون نقلی از سقراط در دادگاه می‌آورد که بازخوانی‌اش برای این روزها بسیار ضروری است:
«...شاید گمان برید علت محکوم شدن من ناتوانی‌ام از گفتن سخن‌هایی است که اگر می‌گفتم از این مهلکه رهایی می‌یافتم. ولی چنین نیست. راست است که سبب محکوم شدن من ناتوانی‌ام بود، ولی نه ناتوانی از سخن گفتن، بلکه من از بی‌شرمی... ناتوان بودم و نمی‌توانستم.. سخنانی به زبان آوردم که در خور شأن خود نمی‌شمرم».
حسن قاضی‌مرادی در کتاب «ستایش شرم» با عنایت به این گفته سقراط می‌گوید که از نظر این متفکر بزرگ بدون پای‌بندی به شرم نه فرد می‌تواند کاری بزرگ کند و نه جامعه‌ای. مهمترین دلیل برای این اتفاق هم این است که شرم منجر به «آگاهی به ندانندگی» می‌شود. فقدان شرم پرده‌ای می‌شود بر تمام فقدان‌های دیگر فرد. پوششی بر ناشایستگی‌ها، محدودیت‌ها، کژی‌ها و همه ضعف‌های دیگرش. آنچه در بسیاری از مردان سیاست دیده‌ایم و مورد مذکور شاید در منتهی‌الهیه چنین شخصیتی در همه این سال‌ها باشد، حتی در این ویژگی پیشروتر از محمود احمدی‌نژاد.
کسی که توانایی تحمل نقد و خشم خودش نسبت به خودش را هم نداشته باشد، به طریق اولی توانایی تحمل نقد دیگران را هم ندارد. این نقطه عزیمت خوبی برای فهم شهردار امروز تهران و دیگر افراد مشابه‌اش است؛ فردی که بدون یک روز سابقه اجرایی با سابقه تحصیلات پزشکی مدیریت شهری را بر عهده می‌گیرد که بیشتر از بسیاری از کشورهای جهان جمعیت دارد و با مسائل عمیق و به شدت پیچیده درگیر است. این همان هشداری بود که سقراط می‌داد. اینکه نبود شرم باعث می‌شود فرد ناشایستگی‌ها و ندانستن‌های خود را هرگز نبیند.
در سوی دیگر داستان با همین سخن سقراط می‌توان ژاپنِ امروز را فهمید؛ کشوری که بعد از جنگ جهانی دوم با اقتصاد و سرزمینی ویران امروز تبدیل به یکی از قدرت‌های اقتصادی جهان شده است. شرم مهتمرین عنصر در فرهنگ ژاپنی است. آدم شرمگین چه‌بسا که دیگر برای خود حق حیاتی هم قائل نشود. چنین آدمیست که باز به قول سقراط می‌تواند کار بزرگ کند و چنین جامعه‌ای می‌تواند به هدف‌های سترگش برسد.
شوربختانه کاندیدای پوششی فقط سخن کذب نگفت، بدتر از آن سخنانی بیان کرد که نه کذب بود نه صدق. «هری فرانکفورت» فیلسوف شهیر معاصر به چنین سخنانی می‌گوید «حرف مفت». او در مقاله‌ای که در ایران هم با همین عنوان ترجمه شده است اثبات می‌کند که چنین سخنانی چطور حتی از دروغ هم مخرب‌تر هستند. اینکه شما می‌دانید نه رئیس‌جمهور خواهید شد و نه حتی تا پایان رقابت‌ها خواهید ماند از این می‌گویید که به هر ایرانی فلان‌قدر طلا می‌دهید و بنزین را نصف قیمت می‌کنید از همین دست سخنانی است که فرانکفورت از سخنان کذب هم پرآفت‌ترش می‌داند. او حرف مفت را سخنی می‌داند که اساساً هیچ نسبتی با حقیقت ندارد. دروغ هم نسبتی با حقیقت دارد اما حرف بی‌خود حرفیست که نمی‌شود حتی درباره صدق و کذب آن سخن گفت و گوینده تنها به منظور پیش بردن کار خود آنها را بیان می‌کند.
الان دیگر مشخص شد که همه وعده‌های ایشان دغدغه کذب و صدق نداشت و فقط به منظور مخل کردن روند مناظره بود. حال باید گفت بینوا شهری که شهردارش شمائید.

🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◾️◾️◾️◾️

@zamaneyebarkhord
در حاشيه بازنشستگی زودهنگام و قطع همكاری با سه استاد
در دانشگاه‌ها چه خبر است؟

✍️ محسن آزموده

در ميانه شلوغی اخبار انتخابات، خبرهایی می‌رسد مبنی بر بازنشستگی زودهنگام برخي اساتيد يا عدم تمديد قرارداد و قطع حقوق برخی ديگر. در يك مورد مشهور، دكتر سيد حسين سراج‌زاده، استاد نام آشنای علوم اجتماعی و رييس پيشين انجمن جامعه‌شناسی متنی منتشر كرده و نوشته كه وسط جلسه مصاحبه دكترا او را به دفتر می‌خوانند و بی‌مقدمه و بدون هيچ گونه اطلاع قبلی، حكم بازنشستگی زودهنگامش را به او ابلاغ می‌كنند. دكتر سراج‌زاده در همين متن خبر بازنشستگی زودهنگام دكتر رسول رسولی‌پور، استاد فلسفه دانشگاه خوارزمی را هم مطرح می‌كند. هر دو استادانی بسيار خوشنام، موثق و مورد علاقه و احترام دانشجويان و اساتيد.
واقعا در دانشگاه‌ها چه خبر است؟ چرا تصميم‌گيرندگان اينقدر هول و ولا دارند كه اين انسان‌های شريف و خدوم و محترم را هر چه زودتر از دانشگاه بيرون كنند؟ چرا بايد حكم بازنشستگی يك استاد، بدون آگاهی قبلي و اين‌طور به او ابلاغ شود؟ در يك سيستم اداري كه برای ارسال يك درخواست بايد هفته‌ها و ماه‌ها دوندگی كرد و منتظر ماند و از اين اتاق به آن اتاق رفت و دم اين و آن را ديد، چطور می‌شود كه به يك استاد می‌گويند، همين امروز و حالا، شماره حسابت را بده تا كارهای بازنشستگی‌ات را انجام دهيم، آن هم در حالی كه در تقويم دانشگاهی، ترم تازه به پايان رسيده و تا سال تحصيلي جديد، سه ماه مانده و اداره‌هاي دانشگاه كار چندانی ندارند و می‌توانند سر فرصت اين كارها را انجام دهند.
روايت دكتر سراج‌زاده خيلي عجيب است. ايشان نوشته: «بلافاصله تصوير حكم را با تلگرام و اطلاعات درخواستی را هم با تلگرام و پيامك فرستادند»! با تلگرام؟ اين شتابزدگی و تعجيل برای چيست؟ مگر خدای نكرده و زبانم لال، با مجرمی خطرناك طرف هستند كه می‌خواهند هر چه زودتر او را به سزای اعمالش برسانند؟ از نوشتن اين تعابير شرم دارم. دکتر سراج‌زاده شخصيتی متين و با عملكردی درخشان و كارنامه‌ای پربار. وضعيت مشابهی براي دكتر رسول رسولی‌پور پيش آمده.
باز وضعيتی مشابه براي دكتر حسين شيخ‌رضايی، استاد فلسفه و مطالعات علم در موسسه پژوهشی حكمت و فلسفه ايران پديد آمده است. او هم يكی از پركارترين و باسوادترين و محترم‌ترين استادان فلسفه در ايران است كه سال‌هاست به كار علمی مشغول است و در كنار كار دانشگاهی و نگارش و ترجمه كتاب‌ها و مقالات تخصصي، به نشر فكر و انديشه و آموزش عمومي فلسفه و علوم انسانی هم كمك كرده و اقداماتی ارزشمند در اين زمينه‌ها صورت داده است. حالا به يك‌باره خبر می‌رسد كه قرارداد او بعد از هفده سال همكاری ديگر تمديد نمی‌شود و حتی امكان همكاری او تا پايان سال نيز منتفی است. از قرار اطلاع، بعد از انواع و اقسام اختلال‌ها در تبديل وضعيت كه بيش از سه سال طول كشيده، در سه روز كاری متوالي، پرونده او در روزهای پايانی خرداد تعيين تكليف شده است. اين سرعت و پيگيری بی‌سابقه است. جالب‌تر اينكه در اين ماجرا رويه‌ها و آيين‌نامه‌های خود وزارت علوم نيز رعايت نشده است، از جمله اينكه هر گونه استعلامی كه بخواهد به قطع همكاري منجر شود، مستلزم آن است كه پرونده در شورای تحقيق بررسی شود. علاوه بر اين، بعد از درگذشت رييس‌جمهور پيشين، آقای مخبر معاون اول در متنی به سازمان‌های اجرايي ابلاغ كرده كه هر گونه تغيير در نيروی انسانی تا بعد از اتمام انتخابات مجاز نيست.
هفته پيش در يكی از جلسات انتخاباتی كانديداهای رياست‌جمهوري، محمد فاضلی، استاد اخراجی دانشگاه بهشتی، در واكنش به قطع ميكروفنش توسط صدا و سيما كه ميی‌خواست به اظهارات شهاب اسفندياری درباره ماجرای اخراجش از دانشگاه پاسخ بدهد، اعتراض و جلسه را با ناراحتی ترك كرد. بسياری به شيوه برخورد دكتر فاضلی انتقاد كردند و گفتند از يك استاد دانشگاه انتظار صبر و تحمل بيشتری مي‌رود و دكتر فاضلی نبايد اين‌طور عصبانی می‌شد. نگارنده قضاوتی نمی‌كند، اما چند نفر از اين منتقدان از رويه‌ها و روندهای برخورد با اين استادان اطلاع دارند؟ وقتی با استادان دانشگاه چنين برخورد می‌شود و حتي به ايشان اجازه دفاع از خودشان هم داده نمی‌شود، انتظار داريم چه واكنشی نشان بدهند؟
از اين مهم‌تر، اين اندازه شتابزدگی و عجله در اخراج دانشگاه‌ها برای چيست؟ چه اتفاقی افتاده يا قرار است بيفتد كه تصميم‌گيرندگان اين اندازه تعجيل می‌كنند؟ آيا علت جز اين است كه تصميم‌گيرندگان، نگران نتايج انتخابات پيش رو هستند و می‌خواهند قبل از اينكه تغييراتی اساسی در دولت رخ ‌دهد، هر چه سريع‌تر دانشگاه‌ها و دانشجويان را از شماري از استادان متعهد و مورد احترام برای جامعه و دانشگاهيان محروم و ايشان را خانه‌نشين كنند؟

🗞منتشر شده در روزنامه اعتماد
▪️▪️▪️▪️
@zamaneyebarkhord
حق با آن پیر عاقبت اندیش بود....

@zamaneyebarkhord
قهرمانی که نمی‌رود

✍🏻 علی ورامینی

تحمل کردن شب بی‌آنکه به انتظار صبح مسلح باشی، آنچه شاملو به زیبایی گفته بود، احتمالا از سخت‌ترین کارهاست. ما همیشه قهرمانهایی دیده ایم که می‌‌روند. عادت داریم که قهرمان ها بی‌قرار باشند. یکجا بند نشوند. اول داستان بیایند و آخر داستان بروند. غم‌ناکترین لحظه‌ها همان دم رفتن قهرمان‌هاست. آنها که هیچ چیز پایبندشان نمی‌کند. آن گریزپاها را با هیچ بهانه شیرینی نمی‌توان بند کرد. شاملو اما در این شعر از قهرمانی می‌گوید که از همه قهرمان‌تر است. قهرمانی که می ماند بی هیچ امیدی. آنها که آخر داستان میروند، وقتی که انگار مسئله حل شده و بلا رفته است، در واقع هنوز به انتهای داستان نرسیده اند.
داستان که انتها ندارد، بخت آدمی را با درد و رنج بریده‌اند. آن بدبختی تمام نشده، آوار غم و مصیبت دیگری بر سر خراب می‌شود. کی چنین نبوده، همیشه کار دنیا همین بوده. حقیقت، آن راویانی که داستانشان را با خوشی تمام می‌کنند، همه داستان را به ما نمی‌گویند. برای همین آن قهرمانی که آخر داستان می‌رود، انگار قهرمان تمام نیست. او فرار می‌کند. خیلی اوقات ماندن سخت‌تر از رفتن است، خاصه آن ماندنی که به هیچ امیدی باشد. آدمی در رفتن کم می شود و گم. هر دوی اینها جلوی رنج‌ها و دردها تاب‌آوری به او می‌دهد. ماندن ولی یعنی پنچه‌درپنجه سیاهی زدن، گلاویز شدن همیشگی با درد و رنجی که به آنجا تعلق دارد. زمان هم از آنها نمی‌کاهد و انباشتشان می‌کند.
«مایک مک‌لاسکی» داستانِ «کینگزتاون» آن قهرمانیست که نمی‌رود. می‌ماند و کینگزتاون و آدمهایش به ماندنش دلخوش هستند. کینگزتاون، شهر مثلا خیالی که خاکستری محض است. انگار آفتاب هست و نیست، انگار نور دارد و ندارد، انگار بزم و رقص و شادی دارد و هیچکس دل خوش ندارد. شهری احاطه شده میان زندان. تنها چیزی که حقیقت دارد همان زندان است. زندانی که تا اتاق‌های همه اهالی کینگزتاون حصارش کشیده شده است، قانونهایش و آدمهایش هم. قانون زندان است که قانون شهر را مشخص می‌کند. نظم شهر مستلزم نظم زندان است و آشوب پشت حصار، این سوی حصار هم به آشوب می‌کشد. در واقع اصلا مشخص نیست که کدام سو زندان است، آنکه زیر حکم است و با پاسبان و زندانبان دوستی دارد زندانیست یا آن آدمی که در شهر زندگی می‌کند و هر لحظه جانش می‌تواند وجه‌المصالحه نظمی نو در زندان باشد؟ در این شهر مایک، شهردار واقعی کنیگزتاون، آنکه به راستی مردم او را به شهرداری گمارند در هول و ولای دائمی این است که شرارت آدمهای ناصواب زندان دامن آدمهای بیگناه بیرون زندان را نگیرد. مایک قلندرمآبانه بی‌آنکه سودای نام و نانی یا هوس و شهوتی داشته باشد، همچون قدیسی که تا ته سیاهی رفته حالا رخ در رخ دیو شهرِ شب می‌خواهد که از سیاهی بکاهد یا لااقل نگذارد سیاهی عمیق‌تر شود. در این میان، مایک اصول اخلاقی خاص خودش را دارد، دست در عفن می‌کند که دیگرانی را از پلشتی نجات دهد. آدم‌کش نیست، اما برای دادخواهی زن بی‌گناهی در کشتن چهار نفر در چندثانیه درنگ نمی‌کند. کینگزتاون را می‌توان از معدود سریالهای ژانر نئونوآر دانست که چنین سر پا و پرکشش است. قبای مایک هم به «جرمی رنر» بازیگری که نه سیمای خاص دارد نه قد و بالای ویژه‌ای حسابی نشسته است. خالقان کینگزتاون سراغ ژانری رفته‌اند که در صنعت سریالسازی کمتر کسی ریسک آن را می‌کند تا به آن وادی رود؛ آن هم برای هفت فصل.
تا اینجا که نیمه فصل سومش پخش شده سریال با همان ریتم تند، گره‌ها و تعلیق‌های کمتر غیرقابل پیش بینی و استواری شخصیت‌هایش که هرکدام جهان و دنیای خودشان را دارند پیش رفته و استوار مانده است. خلاصه داستان مایک و کینگزتاون شاید در همان دیالوگ آخر اپیزود اول فصل اول سریال، بعد از آنکه برادر مایک کشته میشود، خلاصه شود. مادرش به او می گوید: «می فهمم چرا برادرت این کار را می‌کرد، برای توجه و قدرت، اما نمی فهمم تو چرا اینکار را میکنی؟ تو که از کودکی رویای رفتن از این شهر را داشتی و هیچ دوستی اینجا نداری و از این شهر متنفری. » کینگزتاون داستان قهرمانی است که در شهری که دوستش ندارد مانده است.
🗞 از ستون #جستار_فیلم که پنج‌شنبه‌ها در صفحه فرهنگ روزنامه هم‌میهن منتشر می‌شود.


◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
از بابا شمل تا همسترکامبت
شماره یکصد‌وهفتادم ماهنامه مدیریت ارتباطات به مدیرمسئولی امیرعباس تقی‌پور و سردبیری علی ورامینی با پرونده‌ای ویژه دربارۀ همستر که تبدیل به یک آئین شده، منتشر شده است. در ادامه نگاهی داریم به مطالب این شماره.

رستگاری با یک کلیک
همستری که می‌تواند هم مردم را سرگرم کند و هم درآمد دلاری برایشان به ارمغان بیاورد، هر روز به تلفن‌های همراه بیشتری راه می‌یابد. احتمالاً تب تند درآمدزایی با همستر‌کامبت هم مانند تب درآمدزایی از کسب‌وکارهای هرمی زود فروکش می‌کند و شاید مثل بورس، کاربران را متضرر کند، اما سؤال اساسی این است که چرا چنین پدیده‌هایی به این سرعت فراگیر می‌شوند و جامعه را درمی‌نوردند؟ واقعیت این است که رمزارزها یا حتی نات‌کوین‌ها تمامی ارکان لازم برای ایجاد یک مذهب کاذب را دارند. به نظر می‌رسد که کسب درآمد از بازار رمزارزها مناسک خاص خود را دارد و چیزی شبیه معجزه است. درآمد این حوزه‌ها در ذهن قاطبۀ مردم با این تصاویر و نشانگان پیوند خورده است؛ دسته‌دسته اسکناس‌های ۱۰۰ دلاری، کوکتل‌های کنار ساحل، جزیرۀ شخصی، محافظانی با یونیفورم‌های سیاه و کلت کمری، بستنی با روکش طلا، لباس‌های مارک‌دار، جت خصوصی، رفاقت با بازیگران هالیوود و چیزهایی از این دست. از ‌این ‌رو، دشوار بتوان افراد را قانع کرد که هیچ‌کس در جهان از همسترکامبت یا هر بازی مشابه دیگری ثروتمند نشده و نخواهد شد. به‌ویژه در جوامعی که شکاف طبقاتی به طرز روزافزونی در حال افزایش است و فقر، بیکاری و تورم سال‌هاست که باعث درجا زدن بخش اعظم جمعیت شده است. کسانی که روزانه کمتر از سه دلار درآمد دارند، هر روزنۀ امیدی را جدی می‌گیرند. در نتیجه، در پروندۀ حاضر سراغ پیوند میان رمزارزها و نات‌کوین‌ها با عرفان و مذاهب کاذب رفته‌ایم و پیوند میان آنها را مورد سنجش و ارزیابی قرار داده‌ایم.    هم چنین جبار رحمانی جامعه‌شناس در گفت‌وگویی با ما در این زمینه معتقد است که همستر کامنبت در میان ایرانیان مانند  «شانس یک زندانی برای فرار از زندان» است.

امید؛ تنها سرمایه‌ای که از هیچ خلق می‌شود
امیرعباس تقی‌پور در ادامه سلسله گفت‌وگوهایی درباره گفت‌وگو  سراغ محسن رنانی رفته است. محسن رنانی به نظرات مستدل، صریح و بدون تعارفش شهره است. شهرتش  میان دانشگاه و افراد نخبه محدود نماند و یکی از روشنفکرانی است که میان مردم نیز چهره‌ای شناخته‌شده است؛ چهره‌ای که نوشته‌ها و گفته‌هایش همیشه مایه بحث زیادی شده است. او معتقد است اگر انسان به بن‌بست برسد و آنجا امید خود را کامل از دست بدهد، مرگش حتمی است. در بن‌بست است که انسان باید امیدوار بماند و امید خلق کند.

روزنامه‌نگاری فطری

ناهید موسوی، روزنامه‌نگار پیشکسوت ایرانی بود که در روز یکشنبه ششم خردادماه در ۷۰ سالگی زندگی‌ای را که بسیار دوست می‌داشت، بدرود گفت. قلم ناهید موسوی همانند شخصیتش تند، بی‌پروا، صریح و به‌دنبال عریان‌کردن پلشتی‌های زیستن در جامعه‌ای مملو از بی‌عدالتی بود. در آیین بزرگداشت او مسعود بهنود، هوشنگ گلمکانی، سیروس علی‌نژاد، نسرین تخیری و... سخن گفتند. گزارش این بزرگداشت در شماره صدوهفتاد ماهنامه مدیریت ارتباطات منتشر شده است.

جزیره‌ای در دریای نشریات فارسی

از دیگر مطالب این شماره برررسی نشریه«باباشمل» یکی از نام‌های ماندگار در تاریخ مطبوعات ایران است؛ نشریه‌ای فکاهی با زبان طنز و رویکردی انتقادی که پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۲۲ نخستین شماره‌اش در تهران منتشر شد و از آن پس هر هفته روزهای پنجشنبه در هشت صفحه به بازار مطبوعات عرضه می‌شد.  جز اینها در این شماره مطالبی از مسعود سپهر، محسن محمودی، پیمان طالبی، علی مسعودی‌نیا، نیوشا طبیبی ، سیدعبدالجواد موسوی، پرانشو ورما، آنا کرتن و.... ‌خوانید.


◾️ ماهنامه «مدیریت ارتباطات» به شما کمک می‌کند که از جهان جدید، جهان ارتباطات سردربیاورید.

صاحب امتیاز: مؤسسه مطبوعاتی دایره رنگی ایده آل
مجری طرح: مؤسسه فرهنگی هنری آینده پژوهان مدیریت ارتباطات
مدیرمسئول: امیرعباس تقی‌پور
رئیس شورای سیاست‌گذاری: سید غلامرضا کاظمی دینان
سردبیر: علی ورامینی
تحریریه:محسن محمودی، نرگس کیانی، حامد تهرانی، شادان واحدی، سید مهدی‌یار موسوی، دریا آدینه‌وند و محسن آزموده.
مدیر هماهنگی و اجرایی: بهنام تقی‌پور
گرافیک: نگار آشتیانی عراقی
طرح جلد: جلیل نوربخش
ویراستار: یلدا شایسته‌فر
فضای مجازی: فاطمه تقی‌پور
دیگر همکاران ماهنامه مدیریت ارتباطات؛ بهروز تقی‌پور، محمد تقی‌پور و سمیرا کیانی و آزاده آخوندی.

🗞 نسخه چاپی «مدیریت ارتباطات» را از  دیجی‌کالا و نسخه دیجیتال آن را از  مگیران و طاقچه تهیه کنید. همچنین برای اشتراک با ۸۸۳۵۶۰۷۶ تماس بگیرید.
بیچارگان و چاره


✍🏻 علی ورامینی

«بیچاره» واژه سهمگینی است. سهمگینش را درک نکرده‌ایم برای اینکه همیشه در جای نادرست استفاده شده است. بیچارگی احتمالاً بدترین وضعیتی باشد که هر آدمی می‌تواند در آن قرار بگیرد. اینکه شما هیچ امکان دیگری نداشته باشید و ناچار به انجام کاری شوید که نه دلخواه شما بوده است و نه اراده شما در آن تاثیری داشته، وضعیت ناخوشایند و غمباریست.
اغلب مهاجران افغانستانی ساکن در ایران چنین وضعیتی دارند. از سر ناچاری و بیچارگی به معنای دقیق کلمه به ایران آمده‌اند. به کشوری که در آمارهای رسمی تقریباً یک‌دهم جمعیت خودش در کشورهای دیگر زندگی می‌کنند.از میان انبوه مردان و زنان افغانستانی که در همه این سال‌ها به ایران مهاجرت کرده‌اند چند تن از آنان را سراغ دارید که کاری جز کارهای نازل انجام داده باشد؟ کدام مهاجر افغان را دیده‌اید که فضا به او داده شده باشد که دکتر، وکیل، مهندس، معلم، استاد دانشگاه شود؟جز نژادپرستان خودشیفته کدام عقل سلیمی می‌تواند بگوید که همه این مردان و زنان استعداد قرار گرفتن در شغل‌های غیرِ یدی را نداشته‌اند؟
مهاجران افغان در ایران از سر بیچارگی به اینجا پناه آورده‌اند. هر کسی می‌فهمد که کشوری که شهروندان خودش فوج فوج آن را ترک کرده‌اند و بسیاری از آنان هم که مانده‌اند یا سودای رفتن دارند یا توانایی رفتن ندارند، جایی نیست که بتوان زندگی عالی و بی‌درد و رنجی را تحمل کرد.مهاجر افغانستانی که تخصصی هم دارد و اگر بتواند خود را به کشورهای اروپایی برساند امکان بسیار بیشتری دارد که در تخصص خودش کار کند، حتماً و قطعاً از سر ناچاری به اینجا پناه آورده است. به جایی که می‌داند هرگز نمی‌تواند از سطح کارهای یدی، کارهایی که ایرانیان کمتر برای انجام آن مشتاق هستند، فراتر رود.
آنکه تخصصی هم ندارد، حتی اگر خود را به اروپا برساند، در موقعیت برابر با بسیاری دیگر از مهاجران از جمله خیل عظیمی از ایرانیان قرار می‌گیرد و حتماً شرایط بهتری از اینجا خواهد داشت. از دوسال پیش که طالبان بسیاری از مردم افغانستان را آواره و مجبور به ترک وطن کرد و جمعیت عظیمی از آنها راهی ایران شدند، نظرات نژادپرستانه درباره افغان‌ها شدت گرفت. افسوس که از معدود نقاطی که از بسیاری از طیف‌ها درباره آن همسو بودند همین نقطه مایه شرمساری جمعی است.
رادیکال‌های سلطنت‌طلب و دیگر مخالفان نظام مستقر معتقد بودند این برنامه ساختار سیاسی برای برنامه‌های خود و حتی انتخابات است. بخشی از فعالان رسانه می‌گفتند با آمدن اینها سیل ناامنی به ایران خواهد آمد و همه آموزش‌دیده طالبان هستند. بسیاری از مردمی هم که قریب به اتفاق خودشان مهاجر و پناهنده‌ای در کشور دیگر دارند از این گله می‌کردند که مترو و اتوبوس پر شده از افغانستانی.
عجیب‌تر از همه مهاجرانی هستند که همزمان هم از اینکه کله سیاه خوانده می‌شدند گله داشتند و هم از حضور افغانستانی‌ها در ایران. باری بعد از دو سال اتفاق جدی‌ای از جانب مهاجران خوشبختانه به‌وجود نیامده، انتخابات هم که نتایجش خلاف آن نشد که تحلیلگران اپوزیسیونی معتقد بودند با مداخله مهاجران ساماندهی شده قرار است رقم بخورد و هیچ گزارشی هم نشده که کسی به خاطر نشستن پیش مهاجری در اتوبوس و مترو دچار خسرانی شده است.
شوربختانه هیچ‌کدام از این واقعیت‌ها باعث نمی‌شود آتش افغان‌ستیزی، لااقل در شبکه‌های اجتماعی خاموش شود و جای آن را به همدلی دهد. روزنامه‌نگاری که قرار است مرجع واقعیت و درستی خبر باشد، عامل بسط خبر دروغ جذام می‌شود و پرچمدار نژادپرستی. آن یکی می‌گوید که از هر سه مهاجر یک نفرشان طالب است و آموزش نظامی دیده است. بر مردم عادی که کار و بارشان تحلیل نیست حرجی نیست.
بسیاری از آنان بی‌ادعای روشنفکری و هر چیز دیگری از سر انسانیت که لازمه‌اش همدلی با مردمان رنج‌کشیده است سعی می‌کنند باری از دوش این مردم ستمدیده بردارند، ولی عجیب است از روزنامه‌نگاران و تحلیلگرانی که متوجه نمی‌شوند باید نوک پیکان خود را به سمت دولت و مشخصاً وزرات کشور بگیرند. تنها دولت توان کار امنیتی در این سطح را دارد که بتواند آنان که از سر بیچارگی به اینجا پناه آورده‌اند را از طالبان بازشناسایی کند.
تنها دولت است که می‌تواند هم براساس اصول حقوق بشر و انسانیت ضمن تامین امنیت استفاده از تجربه جهانی و هم کمک‌حال برادران و خواهرانی باشد که اگر مرزبندی‌های قراردادی نبود آنها جز همزبانی هموطن ما هم بودند. و تنها دولت است که با ساماندهی حضور مهاجران می‌تواند دغدغه‌های امنیتی مردم را برطرف کند. اگر چنین شود، آن وقت هزینه یاوه‌گویی، خبر دروغ و دامن زدن به نژادپرستی حتماً زیاد خواهد شد و رفتار جمعی ما هم با بیچارگانی که به اینجا به پناه آمدند حتماً بهتر می‌شود.

🗞منتشر شده در روزنامه هم‌میهن




▪️▪️▪️▪️
@zamaneyebarkhord
ترک کام خود برای کام دوست
علی ورامینی / نیوشا طبیبی گیلانی
ترک کام خود برای کام دوست
نوشتهٔ #علی_ورامینی / روایت نیوشا طبیبی گیلانی
منتشر شده در شمارهٔ هشتم #کرگدن_اسپانیا
صدا و ترانه از فیلم «کوچه مردها» ساختهٔ سعید مطلبی و نوشتهٔ فریدون گله -
۱۳۴۹
@kargadanspain
اسم رمز؛ مبارزه با ابتذال


✍🏻 علی ورامینی

یکی از وظایفی که دولت در ایران همیشه برای خود تعریف کرده است، (بخصوص از رضاخان به این سو) مداخله تمام‌قد در فرهنگ است. این مداخله پدرسالارانه با این مدعا صورت می‌گیرد که گروه نخبگان (بخوانید آنها که ایدئولوژی منطبق با ساختار سیاسی وقت دارند) و سازوکار دولتی است که می‌تواند سره از ناسره را تشخیص دهد. آنها هستند که باید مرجع تعریف خوب و بد برای فرهنگ باشند و آنها باید تعیین‌ کنند چه ایده‌ای می‌تواند خلق شود و چه ایده‌ای نه.
این سازوکار اگرچه در ظاهر نقش چوپانی به خود می‌گیرد اما در طول تاریخش نشان داده که بیشتر برای حذف صداهایی غیر از صداهای جریان ساختار سیاسی طراحی شده است. حتی این رویکرد هم روال مشخصی ندارد و در اکثر اوقات برخورد سلیقه‌ای کارگزاران وقت بیش از هر سازوکار مشخص دیگری برجسته می‌شود. در سیاستگذاری فرهنگی دولت سیزدهم که تا اطلاع ثانوی آثار آن سیاستگذاری را خواهیم دید این رفتار سلیقه‌ای، بدون اصول و مشوش را به وضوح می‌توان دید.
چندی پیش یکی از ناشران معتبر علوم انسانی خبر از سانسور طرح جلد کتابی داد که حتی با معیارهای دهه شصتی و الگوی «اوشین» هم بسیار مایه تعجب بود. تصویر نقاشی زنی کاملاً پوشیده در قرن هجدهم میلادی توسط وزارت ارشاد مورد ممیزی قرار گرفته بود. طرح جلد بعدی هم که شبیه قبلی بود، باز رد شده بود. ناشر در نهایت تصمیم گرفت کادری سفید را به جای نقش هر زنی منتشر کند.

اگر شغل‌تان مثل من ایجاب می‌کرد که زیاد پای صحبت اهالی فرهنگ و هنر بنشینید، شاید با من همدل می‌شدید که سخت‌گیری وزارت ارشاد دولت سیزدهم و برخورد سلیقه‌ای ایشان با اهالی نشر و کتاب، بخصوص انتشارات شناسنامه دار و تاثیرگذار، بیش از هر حوزه دیگر مشهود است؛ تا آنجا که یک دستورالعمل نوشته‌اند و به ناشران داده‌اند و گفته‌اند زین‌پس از این کلمات به جای آن کلمات استفاده کنید و این رسم‌الخط را پیش بگیرید که ماموران معذور ما بیش از این به زحمت حذف و سانسور نیفتند. اگر پای صحبت نویسندگانی که یک یا چند کتاب در ارشاد دارند بشینید از مواردی می‌گویند که متحیر می‌شوید؛ چنین تفسیری از چنین واژگان و موقعیت‌هایی برای یک بنی‌بشر چطور ممکن است. اگر بخواهیم فقط به مثال‌های متنوع هم بسنده کنیم این یادداشت، مثنوی هفتادمن کاغذ می‌شود. اینها وقتی در سرم چرخید که دیدم فلان خواننده با شمایل و تیپ «جیسون موموآ» در فیلم‌های آخرالزمانی‌اش، در کنسرتی مجوزدار چنان حرکات موزون می‌کند که آن موزون‌گری که مدتی هم در ایران در بند بود، باید نزدش تلمذ کند تا صحنه‌گردانی یاد بگیرد.
آن همه سخت‌گیری به ناشران و نویسندگان، سینماگران مستقل و... وقتی مایه حیرت می‌شود که بیلبورد بزرگ فیلمی زده «پول پارتی» و «واو» وسط را در راستای کار بازاریابی چنان کوچک نوشته که نمی‌توان در همان لحظه اول متوجه شد منظور «پول و پارتی» است. حتماً آن ممیزان وزارتخانه که هنگام بررسی کتاب‌ها تمام تفسیرهای محتمل و غیرمحتمل هر خطی را بهتر از حتی هوش مصنوعی احصا می‌کنند، معنی پول پارتی را بهتر از ما می‌دانند. حتماً آنها هم ویدئوی آن خواننده‌ای که هرچه در صدا و موسیقی بی‌استعداد است در مجلس گرم کنی از نوادر زمان است بیشتر دیده‌اند و اصلاً خیلی‌هایشان با خانواده در ردیف اول کنسرت نشسته‌اند. اینها نشان می‌دهد که سره و ناسره معنای متفاوتی بین سیاستگذاران و اهالی حقیقی فرهنگ دارد.
البته که این نه تماماً گردن دولت سیزدهم است نه احتمالاً بعد از این از بین برود فقط به دلایلی در این دولت بیش از زمان‌های دیگر نمود داشت. نتیجه مشخص بعد از حدود صد سال مداخله مستقیم دولت در فرهنگ و ریلگذاری برای آن این است که ساختار سیاسی با ابتذال سرسازگاری دارد با انتقاد اما نه. شوربختانه که یکه کردن همه صداها، مبارزه با ابتذال نامگذاری شده است.


🗞منتشر شده در روزنامه هم‌میهن
ما و تنها عاملیت‏‌مان

✍🏻 علی ورامینی

دوستی برای ارائۀ یک طرح به «چت جی‌پی‌تی» مراجعه می‌کند. خروجی‌های این هوش مصنوعی ابتدا چیز دندان‌گیری نمی‌شود. بعد از آن سعی می‌کند از کلیدواژه‌های تخصصی‌تری استفاده کند. پیچیدگی عبارتی که می‌خواسته به چت جی‌پی‌تی بدهد، از سطح دانش زبان انگلیسی دوست ما خارج بوده است. ابتدا آن عبارت-سوال را به چت جی‌پی‌تی می‌دهد تا برایش به انگلیسی ترجمه کند و بعد از آن همان پرسش به انگلیسی برگردانده‌شده را به خود چت جی‌پی‌تی می‌دهد. حاصل کار شگفت‌انگیز بود؛ یک طرح بسیار حرفه‌ای و دسته‌بندی‌شده که برای نوشتن آن حداقل به یک‌هفته زمان نیاز داشت. این همکاری با چت جی‌پی‌تی با آن خروجی، چند ساعتی بیشتر وقت نگرفت.
همین روزها ویدئویی دیدم از یک خورۀ هوش مصنوعی آمریکایی که از چالشی با هوش مصنوعی می‌گفت. او تعریف می‌کرد که از هوش مصنوعی خواسته تا کدهای پولی ویندوز را برایش بگوید. چت جی‌پی‌تی طبیعتاً از آن طفره می‌رود و می‌گوید که اجازۀ دادن این کدها را ندارد. راوی در ادامه بیان کرد که به چت جی‌پی‌تی می‌گوید؛ او مادربزرگی داشته که شب‌ها برایش کدهای ویندوز را می‌خوانده تا او راحت به خواب رود، حال مادربزرگش مرده و از چت جی‌پی‌تی می‌خواهد که به جای مادربزرگش آن لالایی را بخواند و این‌چنین می‌تواند به کدهای ویندوز دسترسی پیدا کند.
در هر دو مورد یک نکتۀ مهم وجود دارد؛ چگونگی «پرسیدن» یا درست‌پرسیدن. احتمالاً در تاریخ بشر، هیچ‌وقت مثل این روزها پرسش مهم نبوده است؛ حتی مهم‌تر از جواب‌ها. اگرچه در تاریخ اندیشه همیشه بزرگ‌ترین فیلسوفان، صاحب بنیادی‌ترین پرسش‌ها بوده‌اند که بعضی به پرسش‌ها جواب داده‌اند و بعضی نه، اما امروز، دقیق‌تر، دوران پساگوگل، پرسش یا درست‌پرسیدن برای همۀ متخصصان در همۀ حوزه‌ها مهم شده است. به نظر هوش مصنوعی زبان‌مند و شیوۀ تعامل با آن، این را به اوج خواهد رساند.
با هوش مصنوعی زبان‌مند احتمالاً دیگر همۀ داده‌های بشری از زمانی که داده‌ای ثبت شده است تا‌به‌امروز، بالقوه می‌تواند در اختیار هر بشری باشد. نه‌ فقط دادۀ خام که شیوۀ اندیشیدن، منطق و تفکر بشر هم در اختیار است.
آنچه اینجا مهم است بالفعل‌کردن این داده‌ها و چگونگی استخراج آن از این اقیانوس بی‌انتهاست. درواقع پرسش از این به بعد، بسان یک توری است و پرسشگر، صیادی در اقیانوس. صیاد باید بداند که کدام ماهی را می‌خواهد، آن ماهی کجای اقیانوس زیست می‌کند و برای صید آن به چه نوع توری نیاز است. تور با بافت ریز و سبک برای صید ماهی کوچک یا تور بزرگ و سنگین برای صید بزرگ.
انگار این وجه انسان یعنی پرسشگری از هوش مصنوعی، تنها عاملیت هنوز ممکن است. پرسشگری و درست‌پرسیدن سوای اینکه کیفیت شیوۀ استفادۀ ما از هوش مصنوعی زبان‌مند را تعیین می‌کند، گویی تنها ریسمان باقی‌ماندۀ دست نوع بشر است که می‌تواند با آن بر هوش مصنوعی تأثیرگذار باشد. درست‌پرسیدن البته کار ساده‌ای نیست. پرسش‌های ما ربط مستقیمی به شیوۀ زیست، تربیت و مواجهۀ ما با هستی دارد. چه‌بسا که پرسش‌های ما بیشتر از پاسخ‌هایی که دریافت و تصمیم‌گیری‌هایی که کرده‌ایم، در زندگی ما و تبدیل‌شدن به چیزی که الان هستیم، تأثیرگذارتر بوده است. در سنت فکری ما هم بزرگانی به اهمیت پرسش اشاره کرده‌اند. مثلاً مولانا در جایی بسیار زیبا و هوشمندانه می‌گوید: «زآنک نیم علم آمد این سوال/ هر برونی را نباشد آن مجال/ هم سوال از علم خیزد، هم جواب/ هم‌چنانک خار و گل از خاک و آب/ هم ضلال از علم خیزد، هم هدی/ هم‌چنانک تلخ و شیرین از ندا.»
پس از هر دو منظر نگاه کنیم، آنچه این روزها در مواجهه با هوش مصنوعی زبان‌مند، هم وجه عاملیت‌داشتن و کنشگری ما را حفظ می‌کند، هم بهره‌وری ما از هوش مصنوعی را بیشتر خواهد کرد؛ پرسشگری است. این نوع کنشگری فی‌البداهه به وجود نخواهد آمد. به‌خصوص در شیوه‌های تربیتی‌ای که در آن ذهن نقاد پرورش نیافته است، کار بسیار سخت خواهد بود. اگر با ذهن غیرنقاد سراغ هوش مصنوعی برویم، قطعاً هوش مصنوعی نسبت به هوش طبیعی دست بالا را خواهد داشت. با توجه به اینکه فهم عرفی هم از پرسشگری به دور بوده است، احتمالاً این دست بالا بودن هوش مصنوعی هر روز بیشتر خواهد شد. به‌خصوص که توسعه‌دهندگان و معماران هوش مصنوعی هم غالباً متخصصانی هستند که با علوم انسانی سروکار نداشته‌اند. نقطۀ امید اما آنجاست که همزمان با رشد هوش مصنوعی، متخصصان علوم انسانی، اخلاق و فلسفه نسبت به آن بسیار حساس شده‌اند و خطر هوش مصنوعی بدون قواعد اخلاقی و بی‌توجه به علوم انسانی را دائماً گوشزد می‌کنند. امید که این ترس‌ها و هشدارها در برابر جریان گردش سرمایه هوش مصنوعی، زور و توانی داشته باشد تا عاملیت انسان در برابر مصنوع خودش به‌کل از بین نرود.

🗞منتشرشده در ماهنامه مدیریت ارتباطات



▪️▪️▪️▪️
@zamaneyebarkhord
زندگی با اندوه طویل و حفره‌ای عمیق

✍🏻 علی ورامینی

در غزل معروف مولانا که می‌گویند آخرین غزل اوست و در حال احتضار آن را سروده، یک مصرع عجیب وجود دارد؛ «دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد». عجبش این است که مولانا هم با آن جهان‌نگری و مواجهه‌اش با هستی مرگ را درد می‌داند. حتی برای مولانا که مرگ را صرفاً مرحله‌ای برای گذار از دنیای دون به جهان اولی می‌داند، هیمنه مرگ چنان است که متأثرش می‌کند و آن را تنها دردی می‌خواند که درمان ندارد.
هیمنه مرگ از آن روست که با هرگز پیوند خورده است. یک فقدان ابدی. آنکه می‌میرد دیگر برای همیشه این زیست را نخواهد داشت و آن‌کس هم که با مرگ، عزیزی را از دست می‌دهد با یک فقدان همیشگی مواجه خواهد شد. البته آنکه می‌میرد فقدان مرگ خودش را تجربه نمی‌کند. هایدگر می‌گفت «دازاین مرگ خود را نمی‌زید». اپیکور هم قرن‌ها پیش از او گفته بود، وقتی می‌میریم دیگر نیستیم که بخواهیم رنج مرگ را تجربه کنیم. یا ما هستیم یا مرگ. بماند که اینها وقتی اعتبار دارد که انسان نداند می‌خواهد بمیرد. منظور «مرگ آگاهی» در معنای فلسفی‌اش نیست، آدمی که بداند در حال مردن است تجربه مرگ خودش را هم، لااقل بیش از آنان‌که ناگهان می‌میرند خواهد داشت.
مرگ دیگری نزدیک به ما، مرگ عزیز، داستان دیگری دارد. تجربه یک فقدان همیشگی، یک نبودن تا ابد انگار حفره‌ای عمیق همیشه با صاحب درد خواهد ماند. عالمان روان معتقدند وقتی با مرگ نزدیکان مواجه می‌شویم سه احساس بر ما مستولی می‌شود؛ اندوه، حسرت و پشیمانی. اندوه که ناشی از همان فقدان عظیم است، حسرت به خوشی‌هایی که می‌توانستیم با آنکه از دستش دادیم، داشته باشیم و روزهایی که با او بگذارنیم مرتبط است و پشیمانی هم با بی‌اخلاقی‌هایی که نسبت به او کردیم ربط پیدا می‌کند. همان صاحب‌نظران معتقدند که اندوه را بالاخره می‌توان پشت سر گذاشت اما کنار آمدن با حسرت و بخصوص پشیمانی بسیار سخت است.
فیلم «چرا گریه نمی‌کنی؟» ساخته علیرضا معتمدی، داستان مردیست که به اندوه طویل درگذشت برادرش دچار شده و حفره نبودن برادرش زندگی را برای او یکسره بی‌معنا کرده است. «علی» که در ادامه «رضا» ساخته قبلی معتمدی بخشی از پازل خودنگاره فیلمساز است، یک عکاس خبری است که برادر کوچک خودش را به‌تازگی از دست داده است. او بغض فروخورده‌ای دارد، پریشان احوالی‌اش کارش را به بیابانگردی کشانده. همه اطرافیانش می‌خواهند که به او کمک کنند تا بغضش بترکد و بتواند سوگواری‌اش را کامل کند. انگار علی میان حس‌هایی که از فقدان کسی بر آدمی مستولی می‌شود بیش از همه در اندوه عمیق گرفتار شده است. در این میان، همزمان مبارزه با آن اندوه و تلاش برای هضم آن، باید با کلافگی این هم کنار بیاید که همه اطرافیانش می‌خواهند برای او نسخه‌ای بپیچند و راهی که گمان می‌کنند برای خودشان جواب داده جلوی پای او بگذارند.
در میان اطرافیان او انگار تنها صبا، دختری که به تازگی با او آشنا شده است بدون نسخه‌پیچی‌های کلافه‌کننده فقط کنار او می‌ماند و سعی می‌کند حالش را خوب کند. نه می‌خواهد که گریه کند نه راهی پیش پای او بگذارد. بوالعجب که در میان همه عقلا، آنکه به ماه تولد خیلی حساس است و آدم‌ها را براساس آن دسته‌بندی می‌کند، پخته‌تر و همدلانه‌تر رفتار می‌کند. انگار اوست که فقط می‌فهمد با آدم سوگ‌دیده، آدمی که حفره‌ای عمیق درونش به‌وجود آمده چطور رفتار کند که باعث کلافه شدن او نشود. همین کیمیای او و دوست داشتنش است که در نهایت موجب بازپیوند علی به این جهان می‌شود.
«چرا گریه نمی‌کنی» با هیمنه مرگ شروع می‌شود و با نور «امکان زندگی» تمام. گویی فیلمساز می‌خواهد به ما بگوید اگرچه همه دردهایی که ما را نمی‌کُشد، قوی‌ترمان هم نمی‌کند و بعضی از آنها چون حفره‌ای تا ابد همیشه با ما خواهد بود، اما می‌توان با همان درد و حفره هم به زندگی ادامه داد؛ اگرچه از سر وظیفه.

🗞 از ستون #جستار_فیلم که پنج‌شنبه‌ها در صفحه فرهنگ روزنامه هم‌میهن منتشر می‌شود.


◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
حسین علیزاده، بی‌هیچ پیشوند و پسوندی

✍🏻 علی ورامینی

حسین علیزاده تراز هنر است و شمایل آرمانی یک هنرمند. اگر به تعداد انگشتان یک دست قرار باشد آیکونی از تاریخ هنر جغرافیای فرهنگی ایران ساخته شود، حتماً و حتماً یکی از آنها حسین علیزاده است. امروز او ۷۳ ساله می‌شود و آدمی غبطه می‌خورد که چنین با شکوه، به اندازه و همیشه در صدر می‌شد زیست.
علیزاده بودن یعنی از نوزده بیست سالگی تا امروز شکل، شمایل و تیپت در ساده‌ترین حالت و شبیه هم باشد. در همه این سال‌ها فقط عینکی اضافه شده باشد و ریش تنکی، اما ده‌ها کار ساخته باشی که یکی از آنها شبیه آن دیگری نباشد؛ ده‌ها کاری که هرکدام می‌تواند آبروی یک عمر کار هنری برای هر هنرمندی باشد. علیزاده بودن یعنی گذشتن از سطح و جلوه‌گری ظاهری برای رفتن در انزوا تا هم بتوانی بهترین ضبط ردیف میرزاعبدالله را برای تار و سه‌تار داشته باشی و هم اینکه «راز نو» بسازی.
علیزاده بودن یعنی اینکه بتوانی با غور کردن در تاریخ فرهنگی که آن را بلدی و در آن رشد کردی «نو بانگ کهن» خلق کنی. روح گذشته را در کالبد امروز احیا کنی، بی‌آنکه دنبال نمایش خودت باشی و از آن سو مقام داد و بیداد ابداع کنی و شعر نو ایرانی را چنان در قالب موسیقی کهن بیاوری که مایه حیرت هر منتقدی شود. علیزاده بودن یعنی اینکه به جای وارد شدن در بحث و جدل ناتمام و بی‌فایده با شاعر عصبانی، ظرفیت‌های موسیقی ایرانی و اینکه این موسیقی تا کجا می‌تواند توسعه پیدا کند را با کارهایت نشان دهی.
علیزاده بودن یعنی اینکه ده‌ها ساز را در حد اعلا بتوانی بنوازی اما در هزاران کنسرت جز با تار و سه‌تار یا سازهای منشعب از آن، با سازهای دیگر رو صحنه نروی تا بگویی من این را هم می‌توانم بنوازم. علیزاده بودن یعنی اینکه کم گوی گزیده گوی. یعنی اینکه مخاطبانت نتوانند بگویند استاد علیزاده بهتر ساز می‌نوازد و موسیقی می‌سازد یا اینکه بهتر صحبت می‌کند. همه صحبت‌های نه‌چندان زیاد او در این سال‌ها را مرور کنید، حیرت‌آور است آدمی در این همه سال‌ها در صدر باشد، سخن بگوید و حرف بی‌ربط نزده نباشد و یا اینکه ادعای گزافی در صحبت‌هایش نباشد.
کینه و بغض نسبت به کسی نداشته باشد و جز برای احترام و تمجید سخن نگفته باشد. اگر سال‌ها پیش هم خلاف همه صراحت داشت بگوید که آنچه ستاره‌های عام‌پسند این روزها در مسیرش هستند موسیقی کلاسیک ایرانی نیست، بی‌هیچ داوری-ارزشی و تحقیری این را گفت. علیزاده بودن یعنی رکورددار دریافت سیمرغ بهترین موسیقی فیلم (در کنار انتظامی و علیقلی) باشی و اساساً هرگز خود را نه به‌عنوان سازنده موسیقی فیلم برندینگ کنی نه جاذبه‌های سینما از هر منظری جذابیتی داشته باشد که بخواهی پاگیر آنجا شوی.
علیزاده بودن یعنی اینکه بدانی هنرمند نه اهل بازار است نه بسازبفروش که غایت هدفش پول روی پول گذاشتن باشد و خریدن باغ و ویلا. یعنی اینکه اگر هم پول و ثروتی بیاید نتیجه کار هنری باشد نه هدف آن. این را هم از روش و منش‌اش در همه این سال‌ها می‌توان فهمید و هم از کلامش. خاطرم هست که نزدیک به ۲۵ سال پیش علیزاده برای مجله «هنر موسیقی» یادداشتی نوشته بود درباره اینکه ثروت بهتر است یا هنر؟
آنجا گفته بود جواب این سوال را یکی از شاگردان هنرستان به خوبی داده بود که وقتی این سوال را سر کلاس پرسیدم گفته بود: «استاد شجریان». انگار علیزاده بودن یعنی جوشش مدام یک روح بی‌قرار که انتها ندارد؛ که حرفی نمی‌زند مگر سخن تازه‌ای بگوید که کاری نمی‌سازد مگر تکرار مکررات خودش نباشد.
اوج حسین علیزاده بودن آنجا بود که خلاف آمد عادت دیگر اهالی هنر و فرهنگ فقط می‌خواست که حسین علیزاده باشد بی‌هیچ اعتباری که از بیرون بخواهد برای او بیاید. حدود ده سال پیش که دولت فرانسه علیزاده را مستحق «نشان شوالیه دانست»؛ همزمان با قبول نکردن آن نامه نوشت و در بخشی از آن گفت: «ضمن قدردانی از مسئولین کشور و سفارت فرانسه، به احترام مردم هنرپرور و هنردوست ایران، به نام حسین علیزاده قناعت کرده، تا آخر عمر به آن پیشوند یا پسوندی نخواهم افزود.» از آن زمان هروقت نام حسین علیزاده می‌آید این بیت حافظ در ذهنم نقش می‌بندد: «سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید/ تبارک‌الله از این فتنه‌ها که در سر ماست.»

🗞منتشر شده در روزنامه هم‌میهن

◾️◾️◾️
@zamaneyebarkhord
پلیس و وضعیت همیشه اضطراری

✍🏻 علی ورامینی

رشته علوم سیاسی از آن دست رشته‌های علوم انسانی بود (نمی‌دانم هنوز هم هست یا نه؟) که برای بسیاری از مستخدمین دولت جذابیت زیادی داشت. بیست سال پیش، دوران کارشناسی علوم سیاسی، بسیاری از هم‌دوره‌ای‌هایمان کارمند شهرداری، استانداری، قوه قضائیه و از این دست ادارات بودند که به انگیزه‌ ارتقای سازمانی و مزیت‌هایی که برایشان داشت مشغول تحصیل شده بودند. چند تن از آنها هم پلیس بودند و مشغول در نیروی انتظامی.
با یکی از آنها که گروهبان یگان ویژه بود دوستی که نه یک رابطه مصلحت‌اندیشانه پیدا کرده بودم. قرارداد نانوشته ما این بود که من تحقیق‌های کلاسی‌اش را می‌نوشتم و او روزهایی که برق شیراز در ورزشگاه حافظیه بازی داشت من و رفقایم را از درِ جایگاه ویژه که مسئول امنیتش با او بود رد می‌کرد. ۸۸ شد و همه مناسبات و حتی دوستی‌ها، متاثر از آن روزها. در اوج شلوغی‌ها آن روزها، دو حرف، گروهبانِ همکلاسی به من گفت که هرگز فراموش نکردم. اولین حرفش پیشنهاد این بود که اگر خواستی می‌توانم در این وضعیت متلاطم اسپری فلفل برایت بیاورم و در آمار نرود. حرف دیگرش درباره یکی دیگر از بچه‌های کلاس بود.
پسری تودار که هم‌شهری این گروهبان دانشجو بود و هرگز به زبان و گویش آنها صحبت نمی‌کرد. در حلقه آنها نبود و حتی وقتی آنها با زبان محلی با او سخن می‌گفتند او به زبان فارسی جواب می‌داد. گروهبان در آن روزهای سخت و سیاه به من گفت: «چند روز پیش فلانی را در خیابان دیدم، می‌خواستم تلافی همه این روزهایی که حرص من را درآورده، دربیاورم، به سربازم گفتم برو بیارش و به بهانه حضورش در اعتراضات حسابی از خجالتش دربیایم که شانس یارش بود یهو غیبش زد». با گروهبان برای همیشه قطع رابطه کردم، نه چون می‌خواستم تصمیم اخلاقی بگیرم، آن را که می‌خواست از خجالتش دربیاید برایم خیلی عزیز بود.
فارغ از وجه شخصی آن مواجهه با یک گروهبان که به‌واسطه شغلش قدرت ویژه‌ای نسبت به دیگر افراد جامعه پیدا کرده بود، به این فکر می‌کردم که چطور یک شغل و حرفه برای آدمی می‌تواند چنین قدرت بی‌حد و مهارنشده‌ای پیدا کند؟ وضعیت اضطراری آن روزها و تعطیل شدن قانون کمی امیدوارم می‌کرد که این قدرت ویژه و بدون پاسخگویی به محض تمام شدن وضعیت اضطرار، مهارشده‌تر خواهد شد. بیست سال بعد دوباره یاد آن قدرت مهارنشده افتاده‌ام؛ قدرتی که انگار هر روز بیشتر و مسئولیتش کمتر شده است.
سی چهل روز گذشته تلخ‌ترین تصاویر وایرال‌شده از ایران مربوط به نیروی انتظامی بوده، دخترک نوجوانی برای نداشتن حجاب آنچنان مورد حمله قرار گرفت، پای آن مامور روی گردن کودکی مهاجر سنگینی می‌کرد و مامور به التماس‌ها و عموعمو گفتن‌هایش هیچ گوش نمی‌کرد، زنی دیگر انگار به اشتباه تیر خورده است و آخرین خبر هم که آن جوان متهم لاهیجانی و آن تصاویر دلخراش.
همه جای دنیا معضل ارتباط نیروهای امنیتی با مردم وجود دارد. بخش عمده این معضل به دلیل ماهیت خشن این شغل و سروکار داشتن مدام با آدم‌های خشن است. گویی الگوی برخورد پلیس با متهمان خشن در همه دیگر برخوردها تعمیم پیدا می‌کند. مورد کشور ما ویژه‌تر است.
در این سال‌ها، فضای امنیتی و پلیسی بارها تکرار شده است؛ ۸۸، ۹۶، ۹۸ و ۱۴۰۱. تداوم شرایط اضطراری انگار که مناسبات حاکم بر آن شرایط را در همه دیگر شرایط حکمران کرده است و قوانین وضعیت اضطرار بر همه اوقات غلبه کرده است. وضعیت اضطرار همان وضعیتی است که آن همکلاسی گروهبان می‌خواست حرصش را میان شلوغی‌ها خالی کند و برای من اسپری فلفل هدیه بیاورد. وضعیتی که ساختار سیاسی شأن و جایگاه ویژه‌ای برای نیروهای امنیتی/نظامی قائل می‌شود.
به قول آن سخن معروف قدرت بدون پاسخگویی و مسئولیت دست مسیح هم باشد به فساد کشیده می‌شود. تکلیف ما آدم‌های معمولی که روشن است.
هیچ فرقی نمی‌کند چه کسی لباس نیروی انتظامی به تن کند، مادامی که ساختار سیاسی روشن نکند در وضعیت اضطرار نیستیم، مادامی که حتی برای وضعیت اضطرار هم دستورالعمل‌ها و قوانین دائماً خم نشوند چنین رفتارهایی هر روز بیشتر خواهیم دید. فرستادن هیئت ویژه از سوی دولت به لاهیجان و واکاوی این اتفاق و تنبیه مسببانش حتماً که اتفاقی خوب است اما برای تکرار نشدن چنین رفتارهایی باید کار ریشه‌ای از همین تهران کرد.


🗞منتشر شده در روزنامه هم‌میهن


◾️◾️◾️
@zamaneyebarkhord
شرایط خاص مدیر عشقی

✍🏽
علی ورامینی

◽️ هیچ چیزی مثل بورس نمی‌تواند نمادی از وضعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ما در این چهار پنج سال اخیر باشد. اگر خاطرتان باشد سال ۹۹ از رئیس‌جمهور وقت به پایین همه مردم را تشویق می‌کردند که بیشتر به بورس هجوم بیاورند. چه مردمی که به هوای سود و زندگی رویایی، زندگی عادی خود را فروختند و خگستر، دارایکم و امین دوم و...خریدند، چه آدم‌های بیکارالدوله‌ای که سینگال فروش شدند در ازای چند میلیون؛ مثلاً می‌گفتند تملت بخر. نمادی‌ترین وضعیت آن دوران همان درخت معروف روستای مال ملا بود؛ روستایی که آن زمان به‌عنوان الگوی موفق بورسی در رسانه‌ها نشان داده می‌شد.

◽️ مردم روستا زیر درخت می‌نشستند و در بارش فکری و تحلیل جمعی به جمع‌بندی می‌رسیدند که چه بخرند و چه بفروشند. خبرنگار صداوسیما هم با آب و تاب فراوان آنها را روایت و آن‌ها را به عنوان الگوی موفق معرفی می‌کرد. دو سال بعد که خبرنگاران سراغ آنان رفته بودند یکی‌شان که سه باب مغازه فروخته بود تا سرمایه‌اش را به بورس ببرد و حالا در بوشهر کارگری می‌کرد گفته بود: «اهالی روستا همه مردند».

◽️ بعد از آن سیل غارتگر بورس، هیچ‌کدام از تشویق‌کنندگان، چه مسئولانی که در آن بحبوحه می‌خواستند التهاب دیگر بازارها را به بورس بکشانند، چه کارشناسان و سینگال‌فروشان، هیچ‌کدام نه چیزی گردن گرفتند و نه ذره‌ای احساس عذاب داشتند که چنین به مردم رویافروشی کردند. برای همین‌هاست که می‌توان رد نماد بورس را در این سال‌ها گرفت و درد رنج این مردم را روایت کرد.

◽️ یکی از نقاط اوج این داستان صحبت‌های رئیس‌جمهور فقید در مناظرات انتخاباتی بود که وعده حل کردن فوری مسئله بورس را داد. اگر آن نقطه را شروع دولت در نظر بگیریم، چراکه جدی‌ترین وعده‌اش در کنار مسئله مسکن همین مسئله بورس بود، پایان‌بندی این دولت هم خیلی نمادین با آنچه این روزها با نام #وام_عشقی شهرت یافته باز هم با بورس پایان یافت؛ پایانی تلخ و شرم‌آور برای بورس در دولت سیزدهم.

◻️ آقای عشقی به‌عنوان بالاترین مدیری که قرار بود فوری و فوتی مسئله بورس را حل کند با اضافه کردن مسئله‌ای بزرگتر این بازار را ترک می‌کند، بی‌آنکه ذره‌ای اوضاع بورس در این سه سال و اندی درست شده باشد. آقای مجید عشقی با آن شمایل تراز مدیران دولتی در پاسخ به انتقادات فراوانی که نسبت به وام قرض‌الحسنه میلیاردی که به خودشان و اعضای هیئت‌رئیسه بورس اعطا کرده‌اند دو نکته می‌گویند که جای تأمل بسیار دارد. دو نکته‌ای که رویه بسیاری از مدیران دولتی بوده امید اینکه آخرین بار باشد. ایشان به روال همه مدیران، ابتدا منتقدان را به گفتن دروغ بزرگ محکوم می‌کنند. استناد ایشان برای این اتهام مصوبه‌ایست که اجازه قانونی به هیئت رئیسه برای اعطای وام می‌دهد.

◻️ در واقع ضمن اینکه منتقدان را به دروغگویی متهم می‌کنند، نفس اعطای وام به خود را منکر نمی‌شوند و فقط می‌گویند که طبق فلان مصوبه قانونی بوده است. این پرسش را هم پاسخ نمی‌دهند که اگر مصوبه بوده چرا در دوران گذار دولت و در زمانی که می‌دانند قطعاً به زودی از صندلی خود خداحافظی خواهند کرد چنین اقدامی را انجام داده‌اند؟ در واقع مدیر ارشد دولتی که قرار بود بحران بورس را فوری حل کند، در آخرین روزهای مدیریتش بر این سازمان، به جای ارائه کارنامه‌ای از دوران ریاستش و پاسخ به اینکه چه مسئله‌ای را بالاخره حل کرد مشغول قانونی جلوه دادن این است که چطور از بیت‌المال برای خودش دو میلیارد و خرده‌ای وام قرض‌الحسنه رد کرده است.

◽️ نکته دوم ایشان این است که کارکنان سازمان بورس شرایط خاصی دارند و برای همین هم مستحق چنین وامی هستند. نمی‌دانم مراد ایشان از شرایط خاص چیست، اما بعید می‌دانم که شرایط اعضای هیئت‌مدیره بورس از میلیون‌ها بازنشسته‌ای که درگیر معاش روزانه‌شان هستند و حقوق‌شان کفاف تغذیه استاندارد نمی‌دهد خاص‌تر باشد؛ همان بازنشسته‌ای که برای گرفتن وامی به مقدار خرده آن دو میلیارد و هفتصدمیلیون آقای رئیسی، کارمند بانک چند ماه بالا و پائین‌شان می‌کند و آخرسر می‌گوید که سن شما دیگر از گرفتن این وام گذشته است.

◽️ از مثنوی هفتادمن بیشتر می‌شود اگر بخواهیم قیاس کنیم شرایط خاص آقای عشقی با دیگر قشرهای جامعه که از امکانات مصوبه‌ای مورد اشاره ایشان فاصله کهکشانی دارند؛ قشرهایی که بسیاری از آنها از قضا مالباخته همین بورس هستند. ولی انگار داستان بورس در دولت سیزدهم باید که فانتزی شروع می‌شد و گروتسک‌وار تمام می‌شد.

🗞منتشر شده در روزنامه هم‌میهن



◾️◾️◾️
@zamaneyebarkhord
2024/09/08 01:24:03
Back to Top
HTML Embed Code: