.
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست
و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
#مولانا
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست
و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
#مولانا
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟
نزد تو نامهای ننوشتم، که سوز دل
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد
کندر میان آن همه باران و نم نسوخت
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت
گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟
کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟
یا سینهای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟
صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی
ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت
#اوحدی
آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟
نزد تو نامهای ننوشتم، که سوز دل
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد
کندر میان آن همه باران و نم نسوخت
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت
گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟
کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟
یا سینهای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟
صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی
ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت
#اوحدی
خلوتنشین خاطر دیوانهی منی
افسونگری و گرمی افسانهی منی
بودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منی
هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتشفروز خرمن پروانهی منی
چون موج سر به صخرهی غم کوفتم ز درد
دور از تو ای که گوهر یکدانهی منی
خالی مباد ساغر نازت که جاودان
شورافکنی و ساقی میخانهی منی
آنجا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را که گرمی افسانهی منی
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
افسونگری و گرمی افسانهی منی
بودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منی
هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتشفروز خرمن پروانهی منی
چون موج سر به صخرهی غم کوفتم ز درد
دور از تو ای که گوهر یکدانهی منی
خالی مباد ساغر نازت که جاودان
شورافکنی و ساقی میخانهی منی
آنجا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را که گرمی افسانهی منی
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
.
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر
چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
چون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مرا
جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
#عطارنیشابوری
🍃🕊┄
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر
چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
چون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مرا
جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
#عطارنیشابوری
🍃🕊┄
جان پرورم گهی که تو جانان من شوی
جاوید زنده مانم اگر جان من شوی
رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من
دردم دوا شود چو تو درمان من شوی
پروانه وار سوزم و سازم بدین امید
کاید شبی که شمع شبستان من شوی
دور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم
دارم طمع که روضهٔ رضوان من شوی
مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد
بر بوی آنکه لاله و ریحان من شوی
اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم
بگشای لب که چشمهٔ حیوان من شوی
چشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشت
و اندیشهام نبود که طوفان من شوی
چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل
هر صبحدم که مهر درفشان من شوی
زلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبی
تعبیر خوابهای پریشان من شوی
میگفت دوش با دل خواجو خیال تو
کاندم رسی بگنج که ویران من شوی
وان ساعتت رسد که بر ابنای روزگار
فرمان دهی که بندهٔ فرمان من شوی
#خواجوی_کرمانی
🍃🕊┄
جاوید زنده مانم اگر جان من شوی
رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من
دردم دوا شود چو تو درمان من شوی
پروانه وار سوزم و سازم بدین امید
کاید شبی که شمع شبستان من شوی
دور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم
دارم طمع که روضهٔ رضوان من شوی
مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد
بر بوی آنکه لاله و ریحان من شوی
اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم
بگشای لب که چشمهٔ حیوان من شوی
چشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشت
و اندیشهام نبود که طوفان من شوی
چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل
هر صبحدم که مهر درفشان من شوی
زلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبی
تعبیر خوابهای پریشان من شوی
میگفت دوش با دل خواجو خیال تو
کاندم رسی بگنج که ویران من شوی
وان ساعتت رسد که بر ابنای روزگار
فرمان دهی که بندهٔ فرمان من شوی
#خواجوی_کرمانی
🍃🕊┄
غریبـــم در میان محفـــل خویش
تو خود گو با که گویم مشکل خویش؟
از آن ترسم که پنهانم شود فاش
غم خود را نگویم با دل خویش
#اقبال_لاهوری
تو خود گو با که گویم مشکل خویش؟
از آن ترسم که پنهانم شود فاش
غم خود را نگویم با دل خویش
#اقبال_لاهوری
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
#فیض_کاشانی
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
#فیض_کاشانی
قصد آن زلفین سرکش کردهام
خاطر از سودا مشوش کردهام
در ره عشقش میان جان و دل
منزل اندر آب و آتش کردهام
از وصالش تا طمع ببریدهام
با خیالش وقت خود خوش کردهام
#عبید_زاکانی
خاطر از سودا مشوش کردهام
در ره عشقش میان جان و دل
منزل اندر آب و آتش کردهام
از وصالش تا طمع ببریدهام
با خیالش وقت خود خوش کردهام
#عبید_زاکانی
هیچ میدانی چرا اشکم ز چشم افتاده است
زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
#خواجوی_کرمانی
زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
#خواجوی_کرمانی
از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم
تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی
گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم
که به عمری نتوانم همه را بشمارم
باز هم گرم از این آتش جانسوز توام
سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق
#عماد_خراسانی
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم
تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی
گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم
که به عمری نتوانم همه را بشمارم
باز هم گرم از این آتش جانسوز توام
سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق
#عماد_خراسانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرسی که هستین
به رسم همیشڪَی مون
❤️همــراهان عزیـز
مرسی ڪه هستید
مـا به حضـورتون افتخار میڪنیم
خوشحالیـم ڪه بهترینهارو داریم.....
به رسم همیشڪَی مون
❤️همــراهان عزیـز
مرسی ڪه هستید
مـا به حضـورتون افتخار میڪنیم
خوشحالیـم ڪه بهترینهارو داریم.....
❤2
دل و جانم یمین دین دارد
که به پاکیش در یمین دارد
کین و مهرش که آن مباد این باد
مزه زهر و انگبین دارد
علم او حجت فلک داند
حلم او قوت زمین دارد
هست خورشید در گریبانش
زانکه دریا در آستین دارد
به خدا ارچه طالع سعدش
حلقه آسیا نگین دارد
تاج دولت رشید مسعود آنک
چون سعادت بسی قرین دارد
زان بدل همچو دیده نزدیک است
که دل نیک دور بین دارد
حسن از ذکر و شکر هر دو بزرگ
آفرینش بر آفرین دارد
تا بر ایشان چو زر نثار کنند
طبع پر لؤلؤ ثمین دارد
یارب او را بدین غرض برسان
کز جهان آرزو همین دارد
«سید حسن غزنوی»
که به پاکیش در یمین دارد
کین و مهرش که آن مباد این باد
مزه زهر و انگبین دارد
علم او حجت فلک داند
حلم او قوت زمین دارد
هست خورشید در گریبانش
زانکه دریا در آستین دارد
به خدا ارچه طالع سعدش
حلقه آسیا نگین دارد
تاج دولت رشید مسعود آنک
چون سعادت بسی قرین دارد
زان بدل همچو دیده نزدیک است
که دل نیک دور بین دارد
حسن از ذکر و شکر هر دو بزرگ
آفرینش بر آفرین دارد
تا بر ایشان چو زر نثار کنند
طبع پر لؤلؤ ثمین دارد
یارب او را بدین غرض برسان
کز جهان آرزو همین دارد
«سید حسن غزنوی»
.
خواست تا زلف پریشان تو، بیسامانیام
جمع شد از هر طرف اسبابِ سرگردانیام
بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق
نامه میگردم، گر از روی وفا میخوانیام
غیر غم حاصل ندیدم ز آشناییهای تو
وین غمِ دیگر که از بیگانگان میدانیام
من که شیرِ بیشه را صیدم گهی دشوار بود
سخت بُرد آهوی چشمت دل به صد آسانیام
حیرتم هر دم فزونتر میشود در عاشقی
تا رخِ خوبِ تو شد سرمایهی حیرانیام
تا ز خنجر، تنگنای سینهام بشکافتی
صد درِ رحمت گشودی بر دلِ زندانیام
تا دل از چاهِ زنخدانِ تو در زندان فتاد
موبهمو آگه ز خاکِ یوسفِ کنعانیام
نالهام گر بشنود صیاد در کنجِ قفس
فرق نتواند نمود از طایرِ بستانیام
رازِ من از پرده آخر شد فروغی آشکار
تا سر و کاریست با آن غمزهی پنهانیام
#فروغی_بسطامی
خواست تا زلف پریشان تو، بیسامانیام
جمع شد از هر طرف اسبابِ سرگردانیام
بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق
نامه میگردم، گر از روی وفا میخوانیام
غیر غم حاصل ندیدم ز آشناییهای تو
وین غمِ دیگر که از بیگانگان میدانیام
من که شیرِ بیشه را صیدم گهی دشوار بود
سخت بُرد آهوی چشمت دل به صد آسانیام
حیرتم هر دم فزونتر میشود در عاشقی
تا رخِ خوبِ تو شد سرمایهی حیرانیام
تا ز خنجر، تنگنای سینهام بشکافتی
صد درِ رحمت گشودی بر دلِ زندانیام
تا دل از چاهِ زنخدانِ تو در زندان فتاد
موبهمو آگه ز خاکِ یوسفِ کنعانیام
نالهام گر بشنود صیاد در کنجِ قفس
فرق نتواند نمود از طایرِ بستانیام
رازِ من از پرده آخر شد فروغی آشکار
تا سر و کاریست با آن غمزهی پنهانیام
#فروغی_بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
به خرابات مغان بی سر و پا خواهم رفت
دردمندانه به امید دوا خواهم رفت
باز زنار سر زلف بتی خواهم بست
من سودا زده در دام بلا خواهم رفت
گنج در گوشهٔ میخانهٔ سرمستان است
از چنین جای خوشی بنده کجا خواهم رفت
چون سر دار فنا دار بقا می بخشد
عاشقانه به سردار فنا خواهم رفت
می روم تا به سراپردهٔ او مست و خراب
بر در عاقل مخمور چرا خواهم رفت
به امیدی که مگر خاک در او گردم
میل دارم که چه بادی به هوا خواهم رفت
ای که گوئی به کجا می رود این سید ما
از خدا آمده بودم به خدا خواهم رفت
#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزل شمارهٔ ۴۳۲
به خرابات مغان بی سر و پا خواهم رفت
دردمندانه به امید دوا خواهم رفت
باز زنار سر زلف بتی خواهم بست
من سودا زده در دام بلا خواهم رفت
گنج در گوشهٔ میخانهٔ سرمستان است
از چنین جای خوشی بنده کجا خواهم رفت
چون سر دار فنا دار بقا می بخشد
عاشقانه به سردار فنا خواهم رفت
می روم تا به سراپردهٔ او مست و خراب
بر در عاقل مخمور چرا خواهم رفت
به امیدی که مگر خاک در او گردم
میل دارم که چه بادی به هوا خواهم رفت
ای که گوئی به کجا می رود این سید ما
از خدا آمده بودم به خدا خواهم رفت
#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزل شمارهٔ ۴۳۲
.
غافلی کز دل نفس بی یاد یزدان می کشد
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشد
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
پای حیرت گردباد آنجا به دامان می کشد
گر به ظاهر زاهد از دنیا کند پهلو تهی
از فریب او مشو غافل که میدان می کشد
از تزلزل قدر آسایش شود ظاهر که خاک
توتیا گردد به چشم هر که طوفان می کشد
دیده مغرور ما مشکل پسند افتاده است
ورنه مجنون ناز لیلی از غزالان می کشد
آتش یاقوت را دست تظلم کوته است
از چه قاتل دامن از خاک شهیدان می کشد؟
تا نگردد غافل از حال گرفتاران خویش
عشق چندی ماه کنعان را به زندان می کشد
رو نمی گرداند از چین جبین نفس خسیس
این گدای خیره چوب از دست دربان می کشد
نخل بارآور ز زیر بار می آید برون
جذبه دیوانه سنگ از دست طفلان می کشد
می رسد آزار بد گوهر به روشن گوهران
پنجه خونین به روی بحر مرجان می کشد
تا صف مژگان آهو چشم ما را دیده است
خط زمژگان بر زمین خورشید تابان می کشد
ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند
آب خود از زهره شیر این نیستان می کشد
هر که صائب همچو مجنون ذوق رسوایی چشید
منت رطل گران از سنگ طفلان می کشد
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزل شمارهٔ ۲۴۴۶
غافلی کز دل نفس بی یاد یزدان می کشد
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشد
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
پای حیرت گردباد آنجا به دامان می کشد
گر به ظاهر زاهد از دنیا کند پهلو تهی
از فریب او مشو غافل که میدان می کشد
از تزلزل قدر آسایش شود ظاهر که خاک
توتیا گردد به چشم هر که طوفان می کشد
دیده مغرور ما مشکل پسند افتاده است
ورنه مجنون ناز لیلی از غزالان می کشد
آتش یاقوت را دست تظلم کوته است
از چه قاتل دامن از خاک شهیدان می کشد؟
تا نگردد غافل از حال گرفتاران خویش
عشق چندی ماه کنعان را به زندان می کشد
رو نمی گرداند از چین جبین نفس خسیس
این گدای خیره چوب از دست دربان می کشد
نخل بارآور ز زیر بار می آید برون
جذبه دیوانه سنگ از دست طفلان می کشد
می رسد آزار بد گوهر به روشن گوهران
پنجه خونین به روی بحر مرجان می کشد
تا صف مژگان آهو چشم ما را دیده است
خط زمژگان بر زمین خورشید تابان می کشد
ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند
آب خود از زهره شیر این نیستان می کشد
هر که صائب همچو مجنون ذوق رسوایی چشید
منت رطل گران از سنگ طفلان می کشد
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزل شمارهٔ ۲۴۴۶
.
با فکر او چو سر بگریبان فرو کنم
تشریح زلف خم بخمش موبمو کنم
دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک
منهم بخاک، تخم کدوئی فرو کنم
از تیغ ابروی تو زبس زخم خورده ام
جرأت نمی کنم که بمحراب رو کنم
هرگز مراد من بحصول آشنا نبود
در زیر تیغ عمر ابد آرزو کنم
از عقل های کهنه و نو خرمنی شود
گر آستان میکده را رفت و رو کنم
گردد بزیر خاک سکندر زشرم آب
دل را اگر بآینه اش روبرو کنم
دشنام و بوسه هر چه عوض می دهی بده
حاشا که با تو بر سر دل گفتگو کنم
بر صید دیگری نظری کی فتد، که من
در سر نگنجدم که گل چیده بو کنم
خواهی نشان تیر شوم یا غلاف تیغ
با هر ستم که مصلحت تست خو کنم
با تیغ جور ناوک لطفی کلیم هست
تا چاکهای سینه به پیکان رفو کنم
#کلیم
- دیوان اشعار
- غزل شمارهٔ ۴۲۷
با فکر او چو سر بگریبان فرو کنم
تشریح زلف خم بخمش موبمو کنم
دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک
منهم بخاک، تخم کدوئی فرو کنم
از تیغ ابروی تو زبس زخم خورده ام
جرأت نمی کنم که بمحراب رو کنم
هرگز مراد من بحصول آشنا نبود
در زیر تیغ عمر ابد آرزو کنم
از عقل های کهنه و نو خرمنی شود
گر آستان میکده را رفت و رو کنم
گردد بزیر خاک سکندر زشرم آب
دل را اگر بآینه اش روبرو کنم
دشنام و بوسه هر چه عوض می دهی بده
حاشا که با تو بر سر دل گفتگو کنم
بر صید دیگری نظری کی فتد، که من
در سر نگنجدم که گل چیده بو کنم
خواهی نشان تیر شوم یا غلاف تیغ
با هر ستم که مصلحت تست خو کنم
با تیغ جور ناوک لطفی کلیم هست
تا چاکهای سینه به پیکان رفو کنم
#کلیم
- دیوان اشعار
- غزل شمارهٔ ۴۲۷