داستان های کوتاه ۱۶-
📚 اختلاف_حساب
۱۶ به فکرش رسید چطور است
کارش را ول کند و برود!
و روز دیگر تراز را بدهد!
ولی آخر چرا!
خبری که نشده.
هنوز زنش که نخواسته بود
کارش را ول کند هنوز که تلفن نکرده
بود. درست است که او ناراحت است
ولی آخر زنش هم مادر است و
شاید هم بیشتر از او به فکر فرزندش
هست. وانگهی آنها که قول و قرارشان را گذاشته اند و هیچ احتياطی را
از دست نداده اند. گذشته از این ها
کار او که داشت تمام می شد.
ته دلش حتم داشت که تا حالا
اتفاق بدی نیفتاده ولی هی به خودش
می گفت
نکنه کار از کار گذشته باشه؟
نکنه دیگه دیر شده باشه؟
نکنه از قصد به او خبر ندادند؟
برای این بوده که نخواستند خبر بد
را ناگهانی برای او بفرستند؟
ولی باز به خودش اطمینان می داد
که زنش مواظب خواهد بود و در
صورت لزوم او را بی خبر نخواهد
گذاشت.
تلفن روی میز رئیس هم حالا خالی بود
و کسی به آن کاری نداشت.
او می دانست که سیم دایره ی
حساب جاری را عصرها مستقیما به
خارج وصل می کنند قسمت های
دیگر هیچ وقت به این دیری کار
نمی کردند.
ولی او ناراحت بود بالاخره پدر بود.
ساعت، شش و نیم را زد.
راستی داره دیر میشه.
از پنجره های تالار نور چندانی به
درون نمی آمد
پیشخدمت ها هم رفته بودند و حالا
دونفر توی تالار مانده بودند.
بلند شد و کلید چراغ را زد.
حالا سکوتی که تالار را گرفته بود
زیر نور دریده ی چراغ ها روشن تر و
واضح تر به چشم می خورد.
این بار ورق را که برگرداند
باز حواسش پرت شد. رقم بستانکار
از یک عدد هفت رقمی درست شده
بود که چهار تای اول آن عدد چهار
بود. اعداد چهار با کمرهای شکسته
و تاشده ی خودشان مثل اینکه
دنبال هم نشسته بودند و انتظار
خبر بدی را می کشیدند، کمی به
این رقم دقیق شد و خواست
عده ی اعداد چهار را یک بار دیگر
بشمرد مثل اینکه هر هفت رقم،
چهار شده بودند و او به اواخر رقم
که رسید دیگر چشمش سیاهی
رفت تار شد و تشخیص نداد که
دنباله ی رقم های چهار تا کجاها
کشیده شده بود.
مثل اینکه خیلی
دور می رفت، خیلی دور، تا آنجا که
نزدیک دواخانه ی پهلوی خانه شان،
توی خانه ی خودشان،
پسرش از فشار مرض خُرد شده بود
و کمرِ بچه گانه اش تا خورده بود
و مثل این عدد چهار که باز هم
زیر قلمش آمده بود، درهم خُرد
شده بود و روی دست مادرش پرپر
می زد....
نزدیک بود فریاد بکشد از کابوس
هولناکی که این عدد لعنتی چهار
به دنبال خود برای او آورده بود
به وحشت افتاد.
با دستمال یک بار دیگر عرق
پیشانی اش را گرفت. نفس بلندی
کشید و بی خودی از رفیق
هم اتاقش که تنها در آن ته،
روی میزش خم شده بود
پرسید - ساعت چند است. -
در میان تا خوردگی و درهم شکستگیِ
آخرین عدد چهار که دنبال این رقم
دراز و بی انتها معلوم نبود به انتظار
چه فاجعه ای چه خبر وحشتناکی
نشسته بود.
🖊 جلال_آل_احمد
ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨
📚 اختلاف_حساب
۱۶ به فکرش رسید چطور است
کارش را ول کند و برود!
و روز دیگر تراز را بدهد!
ولی آخر چرا!
خبری که نشده.
هنوز زنش که نخواسته بود
کارش را ول کند هنوز که تلفن نکرده
بود. درست است که او ناراحت است
ولی آخر زنش هم مادر است و
شاید هم بیشتر از او به فکر فرزندش
هست. وانگهی آنها که قول و قرارشان را گذاشته اند و هیچ احتياطی را
از دست نداده اند. گذشته از این ها
کار او که داشت تمام می شد.
ته دلش حتم داشت که تا حالا
اتفاق بدی نیفتاده ولی هی به خودش
می گفت
نکنه کار از کار گذشته باشه؟
نکنه دیگه دیر شده باشه؟
نکنه از قصد به او خبر ندادند؟
برای این بوده که نخواستند خبر بد
را ناگهانی برای او بفرستند؟
ولی باز به خودش اطمینان می داد
که زنش مواظب خواهد بود و در
صورت لزوم او را بی خبر نخواهد
گذاشت.
تلفن روی میز رئیس هم حالا خالی بود
و کسی به آن کاری نداشت.
او می دانست که سیم دایره ی
حساب جاری را عصرها مستقیما به
خارج وصل می کنند قسمت های
دیگر هیچ وقت به این دیری کار
نمی کردند.
ولی او ناراحت بود بالاخره پدر بود.
ساعت، شش و نیم را زد.
راستی داره دیر میشه.
از پنجره های تالار نور چندانی به
درون نمی آمد
پیشخدمت ها هم رفته بودند و حالا
دونفر توی تالار مانده بودند.
بلند شد و کلید چراغ را زد.
حالا سکوتی که تالار را گرفته بود
زیر نور دریده ی چراغ ها روشن تر و
واضح تر به چشم می خورد.
این بار ورق را که برگرداند
باز حواسش پرت شد. رقم بستانکار
از یک عدد هفت رقمی درست شده
بود که چهار تای اول آن عدد چهار
بود. اعداد چهار با کمرهای شکسته
و تاشده ی خودشان مثل اینکه
دنبال هم نشسته بودند و انتظار
خبر بدی را می کشیدند، کمی به
این رقم دقیق شد و خواست
عده ی اعداد چهار را یک بار دیگر
بشمرد مثل اینکه هر هفت رقم،
چهار شده بودند و او به اواخر رقم
که رسید دیگر چشمش سیاهی
رفت تار شد و تشخیص نداد که
دنباله ی رقم های چهار تا کجاها
کشیده شده بود.
مثل اینکه خیلی
دور می رفت، خیلی دور، تا آنجا که
نزدیک دواخانه ی پهلوی خانه شان،
توی خانه ی خودشان،
پسرش از فشار مرض خُرد شده بود
و کمرِ بچه گانه اش تا خورده بود
و مثل این عدد چهار که باز هم
زیر قلمش آمده بود، درهم خُرد
شده بود و روی دست مادرش پرپر
می زد....
نزدیک بود فریاد بکشد از کابوس
هولناکی که این عدد لعنتی چهار
به دنبال خود برای او آورده بود
به وحشت افتاد.
با دستمال یک بار دیگر عرق
پیشانی اش را گرفت. نفس بلندی
کشید و بی خودی از رفیق
هم اتاقش که تنها در آن ته،
روی میزش خم شده بود
پرسید - ساعت چند است. -
در میان تا خوردگی و درهم شکستگیِ
آخرین عدد چهار که دنبال این رقم
دراز و بی انتها معلوم نبود به انتظار
چه فاجعه ای چه خبر وحشتناکی
نشسته بود.
🖊 جلال_آل_احمد
ادامه دارد...
@ktabdansh 🌙💫✨
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎼 #موزیک
#ابی
🎙 Mr; Ebi
🔚 دو قَدَم مانده که پائیز
یَغما بِرَوَد....
این همه رنگِ قشنگ از کفِ
دَریا بِرَوَد....
هَرکه معشوقه براَنگیخت
گوارایَش باد....
دِلِ تنها به چه شوقی
پیِ یَلدا بِرَوَد؟..
🌒
#ابی
🎙 Mr; Ebi
🔚 دو قَدَم مانده که پائیز
یَغما بِرَوَد....
این همه رنگِ قشنگ از کفِ
دَریا بِرَوَد....
هَرکه معشوقه براَنگیخت
گوارایَش باد....
دِلِ تنها به چه شوقی
پیِ یَلدا بِرَوَد؟..
🌒
🌹📕
دریاچه مهارلو
وَ
حافظیه شیراز ایران زیبا ♡
" یلدا یعنی ؛ شب جمشید و جامش
شب بوسه به خاکش
شب حافظ و سعدی
شب پارسی و مادی
فرخ بااد لحظات . وَ اکنون برای
همه مردمانِ آيين مهر و مهروَرزی
راه مردم بخشنده و مهربان
www.tgoop.com/ktabdansh 🍉📕
🍉
دریاچه مهارلو
وَ
حافظیه شیراز ایران زیبا ♡
" یلدا یعنی ؛ شب جمشید و جامش
شب بوسه به خاکش
شب حافظ و سعدی
شب پارسی و مادی
فرخ بااد لحظات . وَ اکنون برای
همه مردمانِ آيين مهر و مهروَرزی
راه مردم بخشنده و مهربان
www.tgoop.com/ktabdansh 🍉📕
🍉
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🖥 فیلم_ایرانی «خیابان خیلی خلوت »
📽 #فیلم_کوتاه
☑️ نسخه اورجینال
📌 موضوع: اجتماعی ،درام
🔎 کیفیت :720p
👤 کارگردان: سعید روستایی
بازیگران: هوتن شکیبا
نوید محمد زاده
لیندا کیانی
علیرضا استادی
سعید چنگیزیان و...
علی برای مراسم برادرش یک ماشین
کرایه میکند، او در کنار ایستگاه
مترو پارک میکند...که ناگهان دختری
کنترل ماشین خود را از دست
می دهد....
@ktabdansh 📽
📽
📽 #فیلم_کوتاه
☑️ نسخه اورجینال
📌 موضوع: اجتماعی ،درام
🔎 کیفیت :720p
👤 کارگردان: سعید روستایی
بازیگران: هوتن شکیبا
نوید محمد زاده
لیندا کیانی
علیرضا استادی
سعید چنگیزیان و...
علی برای مراسم برادرش یک ماشین
کرایه میکند، او در کنار ایستگاه
مترو پارک میکند...که ناگهان دختری
کنترل ماشین خود را از دست
می دهد....
@ktabdansh 📽
📽
اگر قرار بود در شب یلدا بتوانید فقط با یک نفر از نویسندگان جهان ملاقات داشته باشید چه کسی را انتخاب می کردید؟
Final Results
6%
آلبر_کامو
4%
تولستوی
16%
آرتور_شوپنهاور
4%
ژان_پل_سارتر
8%
اروین_یالوم
12%
داستایفسکی
18%
صادق_هدایت
6%
عباس_معروفی
12%
فردریش_نیچه
14%
ویکتور_هوگو
📕🍉
📕#مهمانی_شام_اولیری_چاقه
■● [ در این مهمانیِ خیالی ]
■ چهرههای سرشناسِ
جهانِ ادبیات
یک شب #یلدا یی را کنار هم
برگزار می کنند؛
بحث با مطلبی از :
#الکساندر_مک_کال_اسمیت
شروع می شود؛
- همهء مردها مانع پیشرفت زن ها
می شوند؛ فقط گاهی با چنان
سیاستی آن را انجام می دهند که
اصلا متوجه نمی شوی.
پاسخِ
#سیمون_دوبوار ؛
زن ها وقتی قواعدی را که وارد
دنیا شده است رد می کنند ابدا
تقصیر ندارند، زیرا مردها بدون
حضور زنان این قواعد را وضع
کرده اند.
پاسخِ
#برتولت_برشت ؛
هرجا سخن از فضایل بزرگ است
یک جای کار می لنگد؛
بیهوده نیست مردانی که زنانِ
بی شمار در حرم داشته اند،
بیش از همه از تقوا و عفت سخن
گفته اند.
تأییدِ
#فردریش_نیچه ؛ زنِ کامل، نوع
انسانی بالاتری از مرد کامل است
و همچنین چیزی بسیار نادرتر.
#رولف_دوبلی بله؛ تمام آنچه ما بدان
نیاز داریم پرهیز از بی خردی است.
پاسخِ
#آرتور_شوپنهاور ؛
ازدواج، فراهم کردن امکان
سوق دادن همدیگر به سمت تنفر
است. همانطور که #ارسطو
گفته: سعادت به کسانی تعلق
دارد که خودکفایند.
بالا بودنِ شعور به دوری از
اجتماع منجر می شود.
اگر به کسی ظنِ دروغگویی دارید
وانمود کنید حرفش را
باور می کنید..
سؤالِ
#ماکسیم_گورکی ؛ در دنیا
کسی هست که تا بحال به او
اهانتی نشده باشد؟ رنجیدن مانع
این می شود که انسان کارش را
انجام دهد و اگر بخواهد دنبال
قضیه را بگیرد وقتش تلف می شود.
و پاسخِ
#هاینریش_بل ؛ هنوز هم که هنوز
است اظهار ادب، در مقابله
با یک فرد بی ادب،
مطمئن ترین تحقیر است.
پاسخِ
#ویلیام_فاکنر ؛ اما هر آدمی
داور فضایل خودش است و بهتر
آن است که هیچکس برای تندرستی
کس دیگری نسخه ننویسد!
پاسخِ
#آنتون_چخوف ؛ آخر به آدم
دروغ می گویند، آدم دروغ ها را
می بیند. به روی خودش نمی آورد..
آن وقت فکر می کنند آدم
احمق است نمی فهمد.
پاسخِ
#مارک_تواین ؛ از آدم دروغگو
نپرس چرا دروغ گفتی...چون حتما
با یک دروغ دیگر قانعت میکند.
پاسخِ
#داستایفسکی ؛ دوست من
حقیقت همیشه غیر قابل باور
است، این را می دانستی برای
باورپذیرتر کردن حقیقت، کاملا
ضروری است مقداری دروغ را
با آن ترکیب کنی!.
پاسخِ
#اروین_د_یالوم ؛ آنچه
واقعا غیر انسانی حس
می شود زمانی است که اجازه
بدهیم بینش ارزشی من تحت
تأثیر دیگران مانند چوب پنبه بر
سطح آب در نوسان باشد.
پاسخِ
#آلبر_کامو ؛ انسان همواره اسیر
حقیقت های خویش است و
به محض آنکه به آن ها دست یافت
دیگر رهایی از آنها ناممکن می شود.
پاسخِ
#استیو_تولتز ؛ آدم چطور
میتواند به اندازهء کافی درباره ی
وضعیت روحیِ شخص دیگری
اطلاعات داشته باشد که بتواند
تصدیق کند چه مقدار از
تجربیات درونی و ذهنی اش با
واقعیت عینی منطبق است؟
پاسخِ
#افلاطون ؛ هیچکس به
اندازه ی کسانی که حقیقت
را می گویند
مورد تنفر واقع نمی شوند.
پاسخِ
#لئو_تولستوی ؛ هیچ حقیقتی در
ذهن دونفر یکسان نیست!
پیداست سرنوشت ما همه جز
تحمل مصیبت نیست!
وَ
#ژان_پل_سارتر ؛ انسان موجود
ناتوان و درمانده ای ست!
بارهای گران را تحمل میکند اما
در برابر یک ضربهء روحی
از پای در می آید.
وَ
#چارلز_بوکوفسکی ؛ شاید ما
زیادی فکر میکنیم. به نظر من
بیشتر احساس کن و کمتر فکر کن..
#ساموئل_بکت ؛
اصلا ما از دم خل و چل به دنیا
آمده ایم.
منتها بعضی ها خل و چل
می مانند که می مانند.
وَ این نکته از
👤 #گابریل_گارسیا_مارکز
" برای مردم زندگی نکن، تباه
می شوی، غمگین ترین مردم
کسانی اند ک برداشت دیگران
برایشان زیادی مهم است."
#هنریک_ایبسن مهمانی ها اغلب
شبیه زندگی اند ؛ مردم تا هنگام
خداحافظی متوجه هم نمی شوند.
[( گفتگویی بود
با برگزیده کردن از تکه کتاب ها
از دورهمیِ
نویسندگان برتر ♡ جهان! )]
جمع آوری شده
توسط ✍#اردی_ب_۸
www.tgoop.com/ktabdansh 📕🍉
......
📕#مهمانی_شام_اولیری_چاقه
■● [ در این مهمانیِ خیالی ]
■ چهرههای سرشناسِ
جهانِ ادبیات
یک شب #یلدا یی را کنار هم
برگزار می کنند؛
بحث با مطلبی از :
#الکساندر_مک_کال_اسمیت
شروع می شود؛
- همهء مردها مانع پیشرفت زن ها
می شوند؛ فقط گاهی با چنان
سیاستی آن را انجام می دهند که
اصلا متوجه نمی شوی.
پاسخِ
#سیمون_دوبوار ؛
زن ها وقتی قواعدی را که وارد
دنیا شده است رد می کنند ابدا
تقصیر ندارند، زیرا مردها بدون
حضور زنان این قواعد را وضع
کرده اند.
پاسخِ
#برتولت_برشت ؛
هرجا سخن از فضایل بزرگ است
یک جای کار می لنگد؛
بیهوده نیست مردانی که زنانِ
بی شمار در حرم داشته اند،
بیش از همه از تقوا و عفت سخن
گفته اند.
تأییدِ
#فردریش_نیچه ؛ زنِ کامل، نوع
انسانی بالاتری از مرد کامل است
و همچنین چیزی بسیار نادرتر.
#رولف_دوبلی بله؛ تمام آنچه ما بدان
نیاز داریم پرهیز از بی خردی است.
پاسخِ
#آرتور_شوپنهاور ؛
ازدواج، فراهم کردن امکان
سوق دادن همدیگر به سمت تنفر
است. همانطور که #ارسطو
گفته: سعادت به کسانی تعلق
دارد که خودکفایند.
بالا بودنِ شعور به دوری از
اجتماع منجر می شود.
اگر به کسی ظنِ دروغگویی دارید
وانمود کنید حرفش را
باور می کنید..
سؤالِ
#ماکسیم_گورکی ؛ در دنیا
کسی هست که تا بحال به او
اهانتی نشده باشد؟ رنجیدن مانع
این می شود که انسان کارش را
انجام دهد و اگر بخواهد دنبال
قضیه را بگیرد وقتش تلف می شود.
و پاسخِ
#هاینریش_بل ؛ هنوز هم که هنوز
است اظهار ادب، در مقابله
با یک فرد بی ادب،
مطمئن ترین تحقیر است.
پاسخِ
#ویلیام_فاکنر ؛ اما هر آدمی
داور فضایل خودش است و بهتر
آن است که هیچکس برای تندرستی
کس دیگری نسخه ننویسد!
پاسخِ
#آنتون_چخوف ؛ آخر به آدم
دروغ می گویند، آدم دروغ ها را
می بیند. به روی خودش نمی آورد..
آن وقت فکر می کنند آدم
احمق است نمی فهمد.
پاسخِ
#مارک_تواین ؛ از آدم دروغگو
نپرس چرا دروغ گفتی...چون حتما
با یک دروغ دیگر قانعت میکند.
پاسخِ
#داستایفسکی ؛ دوست من
حقیقت همیشه غیر قابل باور
است، این را می دانستی برای
باورپذیرتر کردن حقیقت، کاملا
ضروری است مقداری دروغ را
با آن ترکیب کنی!.
پاسخِ
#اروین_د_یالوم ؛ آنچه
واقعا غیر انسانی حس
می شود زمانی است که اجازه
بدهیم بینش ارزشی من تحت
تأثیر دیگران مانند چوب پنبه بر
سطح آب در نوسان باشد.
پاسخِ
#آلبر_کامو ؛ انسان همواره اسیر
حقیقت های خویش است و
به محض آنکه به آن ها دست یافت
دیگر رهایی از آنها ناممکن می شود.
پاسخِ
#استیو_تولتز ؛ آدم چطور
میتواند به اندازهء کافی درباره ی
وضعیت روحیِ شخص دیگری
اطلاعات داشته باشد که بتواند
تصدیق کند چه مقدار از
تجربیات درونی و ذهنی اش با
واقعیت عینی منطبق است؟
پاسخِ
#افلاطون ؛ هیچکس به
اندازه ی کسانی که حقیقت
را می گویند
مورد تنفر واقع نمی شوند.
پاسخِ
#لئو_تولستوی ؛ هیچ حقیقتی در
ذهن دونفر یکسان نیست!
پیداست سرنوشت ما همه جز
تحمل مصیبت نیست!
وَ
#ژان_پل_سارتر ؛ انسان موجود
ناتوان و درمانده ای ست!
بارهای گران را تحمل میکند اما
در برابر یک ضربهء روحی
از پای در می آید.
وَ
#چارلز_بوکوفسکی ؛ شاید ما
زیادی فکر میکنیم. به نظر من
بیشتر احساس کن و کمتر فکر کن..
#ساموئل_بکت ؛
اصلا ما از دم خل و چل به دنیا
آمده ایم.
منتها بعضی ها خل و چل
می مانند که می مانند.
وَ این نکته از
👤 #گابریل_گارسیا_مارکز
" برای مردم زندگی نکن، تباه
می شوی، غمگین ترین مردم
کسانی اند ک برداشت دیگران
برایشان زیادی مهم است."
#هنریک_ایبسن مهمانی ها اغلب
شبیه زندگی اند ؛ مردم تا هنگام
خداحافظی متوجه هم نمی شوند.
[( گفتگویی بود
با برگزیده کردن از تکه کتاب ها
از دورهمیِ
نویسندگان برتر ♡ جهان! )]
جمع آوری شده
توسط ✍#اردی_ب_۸
www.tgoop.com/ktabdansh 📕🍉
......
آیینهای شب یلدا.pdf
293.2 KB
📎 کتاب پی_دی_اف
📕🍉 آیین های شب یلدا
#آیینهای_شب_یلدا
فقط ۱۸ صفحه!
www.tgoop.com/ktabdansh 📕
هر آنکه جانبِ اهلِ وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به
حضرت دوست که آشنا سخنِ
آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دستِ دعا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار
بگفت؛ زدستِ بنده چه خیزَد
خدا نگه دارد.. #حافظ
......
📕🍉 آیین های شب یلدا
#آیینهای_شب_یلدا
فقط ۱۸ صفحه!
www.tgoop.com/ktabdansh 📕
هر آنکه جانبِ اهلِ وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به
حضرت دوست که آشنا سخنِ
آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دستِ دعا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار
بگفت؛ زدستِ بنده چه خیزَد
خدا نگه دارد.. #حافظ
......
خانه كج
📕 #خانه_کج
✍ آگاتاکریستی
🎙 راوی؛ آقای؛ #بهروز_رضوی
خانم، فاطمه_رکنی
آگاتاکریستی میگوید؛
این کتاب یکی از آثار ویژه و
محبوب من است که سالها نوشتنش
را در نظر داشتم؛ درباره اش
می اندیشیدم؛ .....
خانه_کج یکی از پنج اثر
دل پذیر است.
" در کانال کتاب_دانش
بشنوید به مهر "
www.tgoop.com/ktabdansh 📕🎧
🍉🥂🍇🍷
✍ آگاتاکریستی
🎙 راوی؛ آقای؛ #بهروز_رضوی
خانم، فاطمه_رکنی
آگاتاکریستی میگوید؛
این کتاب یکی از آثار ویژه و
محبوب من است که سالها نوشتنش
را در نظر داشتم؛ درباره اش
می اندیشیدم؛ .....
خانه_کج یکی از پنج اثر
دل پذیر است.
" در کانال کتاب_دانش
بشنوید به مهر "
www.tgoop.com/ktabdansh 📕🎧
🍉🥂🍇🍷
پینوكیو
کتاب صوتی؛ پینوکیو
نوشتهء؛ #کارلو_کلودی
کاری از #ایران_صدا
●■ ارائه شده توسط
کتاب_دانش
🎙 فایل صوتی کامل
📚 #پینوکیو
✍ کارلو_کلودی
www.tgoop.com/ktabdansh 📘🎧
🎡🛝
تقدیمی #یلدایی به
فرزندانِ خانواده
کتاب_دانش ♡
..........
نوشتهء؛ #کارلو_کلودی
کاری از #ایران_صدا
●■ ارائه شده توسط
کتاب_دانش
🎙 فایل صوتی کامل
📚 #پینوکیو
✍ کارلو_کلودی
www.tgoop.com/ktabdansh 📘🎧
🎡🛝
تقدیمی #یلدایی به
فرزندانِ خانواده
کتاب_دانش ♡
..........
📗🍃
کتابِ؛ " مناجات_ نامه
از کوی تو بیرون نشوَد پای خیالَم
نکنَد فرق به حالَم...
چه بِرانی، چه بخوانی...
چه به اوجَم برسانی
چه به خاکم بِکِشانی...
من نه آنَم که بِرَنجَم
تو نه آنی که بِرانی...
من نه آنم که ز فیضِ نِگهَت
چشم بپوشم نه تو آنی که ' گدا
را نَنوازی به نگاهی
دَر اگر باز نگردَد...
نَرَوَم باز به جایی
پشتِ دیوار نِشینَم چو ' گدا
بر سَرِ راهی، کس به غیرِ تو
نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه
مَرا نیست پناهی..
🖊 #خواجه_عبدالله_انصاری
برکت و سلامتی همراهتان♡
@ktabdansh 📚📚📚
.
کتابِ؛ " مناجات_ نامه
از کوی تو بیرون نشوَد پای خیالَم
نکنَد فرق به حالَم...
چه بِرانی، چه بخوانی...
چه به اوجَم برسانی
چه به خاکم بِکِشانی...
من نه آنَم که بِرَنجَم
تو نه آنی که بِرانی...
من نه آنم که ز فیضِ نِگهَت
چشم بپوشم نه تو آنی که ' گدا
را نَنوازی به نگاهی
دَر اگر باز نگردَد...
نَرَوَم باز به جایی
پشتِ دیوار نِشینَم چو ' گدا
بر سَرِ راهی، کس به غیرِ تو
نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه
مَرا نیست پناهی..
🖊 #خواجه_عبدالله_انصاری
برکت و سلامتی همراهتان♡
@ktabdansh 📚📚📚
.
▫️🔹▫️
یک لطیفه قدیمی است
که می گوید:
یک شخص می رود پیش روانکاو
می گوید:
برادرم دیوانه است، فکر می کند
مرغ است!
روانکاو به او می گوید: خب چرا
پیش من نمی آوریش؟
جواب می گیرد که: چون تخم مرغ
هایش را نیاز داریم.
خب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من
درباره روابط انسانی است.
این روابط کاملا غیر منطقی و
احمقانه اند ولی فکر میکنم که ما
آنها را ادامه می دهیم چون به
تخم مرغ هایش احتیاج داریم!
✍ #وودی_آلن
@ktabdansh 📚📚📚
.
یک لطیفه قدیمی است
که می گوید:
یک شخص می رود پیش روانکاو
می گوید:
برادرم دیوانه است، فکر می کند
مرغ است!
روانکاو به او می گوید: خب چرا
پیش من نمی آوریش؟
جواب می گیرد که: چون تخم مرغ
هایش را نیاز داریم.
خب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من
درباره روابط انسانی است.
این روابط کاملا غیر منطقی و
احمقانه اند ولی فکر میکنم که ما
آنها را ادامه می دهیم چون به
تخم مرغ هایش احتیاج داریم!
✍ #وودی_آلن
@ktabdansh 📚📚📚
.
....
📗 #فردا 🖊 #صادق_هدایت
من همیشه بی تکلیفم،
تا خرخره ام زیر قرضه، هر وقت هم
کار دارم مواجبم را پیشخور
میکنم. حالا فهمیدم این سرما
از هوا نیست، از جای دیگه آب
می خوره! تو خودمه!
هرچی می خواد بشه، اما هر دفعه
سرما میاد، با پشت خمیده
بارِ این تَن را باید بکِشانَم، تا آخرِ
جاده باید رفت. چرا باید؟
برای چه؟ تا بارم را به منزل برسانم.
آن هم چه منزلی!
@ktabdansh 📚📚📚
📗 #فردا 🖊 #صادق_هدایت
من همیشه بی تکلیفم،
تا خرخره ام زیر قرضه، هر وقت هم
کار دارم مواجبم را پیشخور
میکنم. حالا فهمیدم این سرما
از هوا نیست، از جای دیگه آب
می خوره! تو خودمه!
هرچی می خواد بشه، اما هر دفعه
سرما میاد، با پشت خمیده
بارِ این تَن را باید بکِشانَم، تا آخرِ
جاده باید رفت. چرا باید؟
برای چه؟ تا بارم را به منزل برسانم.
آن هم چه منزلی!
@ktabdansh 📚📚📚
یک جَمع نَکوشیده رِسیدَند به مَقصَد
یک قوم دَویدَندُ به مَقصَد نَرِسیدَند..
یک قوم دَویدَندُ به مَقصَد نَرِسیدَند..
📖 #مطالعه
📘 #جزء_از_کل
...... امشب حادثهای پیش آمد.
ماه بی خاصیت نور می پاشید.
قایق را به اسکله بستم،
ناگهان صدای یک دسته چهارنفره
شنیدیم و عدهای
عرب از پلهها سرازیر شدند؛
چیزی فریاد می زدند و آدم های ما
جواب می دادند، لوله، اهرم،
هرچه بود را برداشتند؛
زد و خورد و کشمکش. ادی گفت
باید خودمان را کنار بکشیم.
[ اینجا همه جز من و ادی ریش دارند ]
خصومت و درگیری به پایان رسید.
دارم تغییر می کنم؟
شخصیت انسان قابل تغییر است؟
- در طول سالیان اگر به قدر کافی
درس بگیری این را هم می توانی
بیاموزی که نفوس خودت را مثل سلول های مُرده پوست از خودت جدا کنی.
شاید تعریف زندگی کامل زمانی
محقق میشود که هر عضو حاضر در سرسرای نفوس، برای یکبار هم ک شده دستت را بگیرد و باهات یک چرخ بزند. حالا می خواهد عاشق، مردم گریز، جنگجو، فریب خورده، قاضی و روحانی....باشد.
بچه گریخت! اسمش را
گذاشتیم یاسپر. بچه توی هوا لگد
می انداخت! می خواستم توی جمجمه اش را دید بزنم تا ببینم رگه هایی از شرارت، سادیسم، یا بی اخلاقی هست!
من از این کودک بیزارم. چون او خودِ من است.
به این بچه شیر بده. گرسنه است.
چرا برایش کتاب نمی خوانی؟
[ مرا در حال خواندن کتاب
#هایدگر دیده بود ]
او که نمی فهمد.
من هم نمی فهمم.
امشب من و ادی در تکاپوی بلند کردن
صندوق های سنگین بودیم.
کمی استراحت کنیم.
یک کتاب از جیب عقبم درآوردم.
عده ای مرد با تفنگ به سمت ما آمدند.
گلوله ای شلیک شد.
خنده دار است وقتی پای مرگ و زندگی به میان می آید میبینی
بی اعتنایی خالی از احساس آدم ها رنگ می بازد.
ادی من را توی چه دردسری انداختی؟
پشت صندوق ها پنهان شدیم.
صدای خشنی گفت از آنجا بيايد بیرون.
به سایه ام نگاه کردم و پی بردم که؛
تنها سر است که آدم را به باد می دهد
تفنگش را به طرفم نشان گرفت.
گفت سفر، ( اشاره به کتاب توی دستم ) به نجوا گفتم " سلین.
عاشق این کتابم.
به آنجاش رسیدی که..
هی، منو بُکّش، آخرشو نگو!
تا تمامش نکنی نمی فهمی.
دیگه از کی خوشت میاد؟
#همینگوی
هنری جیمز.
تفنگش رو آورد پایین. یک کتاب نجاتم داد. قایقُ راه انداختیم. پرسیدم این همه قیل و قال برای چی؟
رئیس من از رئیس شما می خواد جل و پلاسشو جمع کنه.
درسته که بیشتر آدم ها بواسطه شغلشون کشته میشن من باید سراغ شغلی برم ک یه هفته ای کارمو بسازه!
مشکلات در خانه بیداد می کند.
نکند پشت در بسته، تمام روابط
این شکلی است؟ بچه را آرام می کنم.
چقدر تعارض در این زن هست.
......
.......
با پدر در یک کافه شب را به
صبح رساندیم. بیرون باران سبکی گرفت.
یک دختر زیر سایبان ایستاده بود.
پدر گفت روی ماشینم خط انداختی.
دختر گفت کدام ماشین؟ کِی؟
قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم گمشو.
یک اعتراف می خواهم و یک توضیح.
یک مرد را برای مدتی تنها بگذار،
هیچ کار عجیبی نیست ک ازش سر نزند.
- دستش را روی شانه دختر گذاشت.
دختر جیغ و داد راه انداخت.
هی خرابکار، توی جیبت یک کلید است.
دختر چشم سبز کلید را انداخت
توی جوی آب.
چشم سبز پیش رفت ما هم دنبالش.
هرسه برآمدن آفتاب را نگاه کردیم.
به "ساری_هیلز رسیدیم.
از خانه اش برایم آب پرتقال آورد!
به پدرت ندی ها.
قول دادم یک قطره هم بهش ندم.
از خانه با یک ساک ورزشی آمد.
به پدر گفت این پاکت ها را درست کن.
پدر گفت چقدر برای این کار می گیری؟
به ازای هر صد پاکت، پنج دلار.
پدر ناگهان گفت ما یک خدمتکار برای
خانه می خواهیم. چشم سبز وسط لیس زدن پاکت بی حرکت ماند.....
چرا روی ماشینم خط انداختی؟
خط ننداختم.
تو یک آدم دروغگویی.
تو یک آدم عجیب غریبی.
بسیار خب استخدام شدی.!
" انوک، برای پخت و پز به خانه ما آمد.
این چه طرز زندگی است؟ شما خوک هستید؟
هر هفته می آمد. یک شب بعد از شام
از پدر پرسید می دانی مشکلت چیه؟
- تو کتاب ها را به زندگی ترجیح
می دهی
آن ها بیشتر نقش مکمل را دارند.
انوک تمام مشکلات معنویمان را سرمان هوار کرد؛ ما را توی دست گرفت! زندگی ما زیر ذره بین بود.
- این عادت که پدرم جای من کتابهایش
را می بوسید از سرش انداخت.
پدر در یک بعدازظهر سرگذشتش را برای او تعریف کرد.
می دانی اشکال کارت کجاست؟
تو از خودت متنفری. از دیگران هم.
برای چیزی ارزش قائل نیستی.
تنها رفیق تو یک
انگل اهمال کار _ادی_ است.
افکارت را علنی نمی کنی تا تو را زیر
سؤال ببرند.
🖊 استیو_تولتز
این داستان ادامه داره
@ktabdansh 📘📖
📖
📘 #جزء_از_کل
...... امشب حادثهای پیش آمد.
ماه بی خاصیت نور می پاشید.
قایق را به اسکله بستم،
ناگهان صدای یک دسته چهارنفره
شنیدیم و عدهای
عرب از پلهها سرازیر شدند؛
چیزی فریاد می زدند و آدم های ما
جواب می دادند، لوله، اهرم،
هرچه بود را برداشتند؛
زد و خورد و کشمکش. ادی گفت
باید خودمان را کنار بکشیم.
[ اینجا همه جز من و ادی ریش دارند ]
خصومت و درگیری به پایان رسید.
دارم تغییر می کنم؟
شخصیت انسان قابل تغییر است؟
- در طول سالیان اگر به قدر کافی
درس بگیری این را هم می توانی
بیاموزی که نفوس خودت را مثل سلول های مُرده پوست از خودت جدا کنی.
شاید تعریف زندگی کامل زمانی
محقق میشود که هر عضو حاضر در سرسرای نفوس، برای یکبار هم ک شده دستت را بگیرد و باهات یک چرخ بزند. حالا می خواهد عاشق، مردم گریز، جنگجو، فریب خورده، قاضی و روحانی....باشد.
بچه گریخت! اسمش را
گذاشتیم یاسپر. بچه توی هوا لگد
می انداخت! می خواستم توی جمجمه اش را دید بزنم تا ببینم رگه هایی از شرارت، سادیسم، یا بی اخلاقی هست!
من از این کودک بیزارم. چون او خودِ من است.
به این بچه شیر بده. گرسنه است.
چرا برایش کتاب نمی خوانی؟
[ مرا در حال خواندن کتاب
#هایدگر دیده بود ]
او که نمی فهمد.
من هم نمی فهمم.
امشب من و ادی در تکاپوی بلند کردن
صندوق های سنگین بودیم.
کمی استراحت کنیم.
یک کتاب از جیب عقبم درآوردم.
عده ای مرد با تفنگ به سمت ما آمدند.
گلوله ای شلیک شد.
خنده دار است وقتی پای مرگ و زندگی به میان می آید میبینی
بی اعتنایی خالی از احساس آدم ها رنگ می بازد.
ادی من را توی چه دردسری انداختی؟
پشت صندوق ها پنهان شدیم.
صدای خشنی گفت از آنجا بيايد بیرون.
به سایه ام نگاه کردم و پی بردم که؛
تنها سر است که آدم را به باد می دهد
تفنگش را به طرفم نشان گرفت.
گفت سفر، ( اشاره به کتاب توی دستم ) به نجوا گفتم " سلین.
عاشق این کتابم.
به آنجاش رسیدی که..
هی، منو بُکّش، آخرشو نگو!
تا تمامش نکنی نمی فهمی.
دیگه از کی خوشت میاد؟
#همینگوی
هنری جیمز.
تفنگش رو آورد پایین. یک کتاب نجاتم داد. قایقُ راه انداختیم. پرسیدم این همه قیل و قال برای چی؟
رئیس من از رئیس شما می خواد جل و پلاسشو جمع کنه.
درسته که بیشتر آدم ها بواسطه شغلشون کشته میشن من باید سراغ شغلی برم ک یه هفته ای کارمو بسازه!
مشکلات در خانه بیداد می کند.
نکند پشت در بسته، تمام روابط
این شکلی است؟ بچه را آرام می کنم.
چقدر تعارض در این زن هست.
......
.......
با پدر در یک کافه شب را به
صبح رساندیم. بیرون باران سبکی گرفت.
یک دختر زیر سایبان ایستاده بود.
پدر گفت روی ماشینم خط انداختی.
دختر گفت کدام ماشین؟ کِی؟
قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم گمشو.
یک اعتراف می خواهم و یک توضیح.
یک مرد را برای مدتی تنها بگذار،
هیچ کار عجیبی نیست ک ازش سر نزند.
- دستش را روی شانه دختر گذاشت.
دختر جیغ و داد راه انداخت.
هی خرابکار، توی جیبت یک کلید است.
دختر چشم سبز کلید را انداخت
توی جوی آب.
چشم سبز پیش رفت ما هم دنبالش.
هرسه برآمدن آفتاب را نگاه کردیم.
به "ساری_هیلز رسیدیم.
از خانه اش برایم آب پرتقال آورد!
به پدرت ندی ها.
قول دادم یک قطره هم بهش ندم.
از خانه با یک ساک ورزشی آمد.
به پدر گفت این پاکت ها را درست کن.
پدر گفت چقدر برای این کار می گیری؟
به ازای هر صد پاکت، پنج دلار.
پدر ناگهان گفت ما یک خدمتکار برای
خانه می خواهیم. چشم سبز وسط لیس زدن پاکت بی حرکت ماند.....
چرا روی ماشینم خط انداختی؟
خط ننداختم.
تو یک آدم دروغگویی.
تو یک آدم عجیب غریبی.
بسیار خب استخدام شدی.!
" انوک، برای پخت و پز به خانه ما آمد.
این چه طرز زندگی است؟ شما خوک هستید؟
هر هفته می آمد. یک شب بعد از شام
از پدر پرسید می دانی مشکلت چیه؟
- تو کتاب ها را به زندگی ترجیح
می دهی
آن ها بیشتر نقش مکمل را دارند.
انوک تمام مشکلات معنویمان را سرمان هوار کرد؛ ما را توی دست گرفت! زندگی ما زیر ذره بین بود.
- این عادت که پدرم جای من کتابهایش
را می بوسید از سرش انداخت.
پدر در یک بعدازظهر سرگذشتش را برای او تعریف کرد.
می دانی اشکال کارت کجاست؟
تو از خودت متنفری. از دیگران هم.
برای چیزی ارزش قائل نیستی.
تنها رفیق تو یک
انگل اهمال کار _ادی_ است.
افکارت را علنی نمی کنی تا تو را زیر
سؤال ببرند.
🖊 استیو_تولتز
این داستان ادامه داره
@ktabdansh 📘📖
📖
داستان های کوتاه ۱۷-
📚 #اختلاف_احساب
۱۷ احمد علی خان
صورت سیاه شده از درد فرزندش
را به خوبی تشخیص داده بود و
وحشتش گرفته بود.
نه . دیگر می توانست راحت
بنشیند بلند شد و
راه افتاد و در طول تالار به
قدم زدن پرداخت.
دو سه بار تا بالای سر همکارش آمد
میز او زیر پنجره ی آخر تالار بود
احمد علی خان پای پنجره ایستاد
چند دقیقه کار او و سیمای آرام
و بی تشویش او را از بالا و
از سرِ سیری، تماشا می کرد.
از پنجره باد ملایمی به درون
می وزید و صورت او را که عرق
کرده بود، خنک می کرد
به همراه باد، بوی سَر تونِ حمام
تو می آمد و تا ته حلقِ
احمد علی خان فرو می رفت.
بیرون آسمان هنوز روشن بود و شهر
و محله های پایینِ آن با بام های
کاه گلی و ردیفِ طاق های بازار
در میان آن ها، آن پایین گسترده شده
بود و در تاریکی دمِ غروب، کم کم در
نظر احمد علی خان محو می گردید.
از ته شهر، همهمه ای آرام و ملایم
با نور بی رمقِ چراغ هایی که
تک تک روشن می شدند، بالا
می آمد و در میان آن،
تک صدای اذان گوهای مسجدِ
خرابه ها تشخیص داده می شد.
احمد علی خان
سخت دلش گرفته بود و مضطرب
بود، روی همهء این مناظرِ محو
شونده و در میانِ این همهمه ها دنبال
تسلای خاطری می گشت.
در تاریکی و بی رنگیِ دمِ غروب
دلش به تپش افتاده بود.
از همهء منظره ی شهر که پای
عمارتِ بلندِ بانک گسترده شده بود
ردیفِ طاق های کاه گلیِ بازار
بیش تر به چشم او می خورد و نمود
میکرد. می دید که از جنجالِ
روزانه ی بازار، از جنجالی که بازار
با همهء بند و بست هایش و
با همهء سگ دَوی های دلال های
هرزه اش، صبح تا شام در خود
می کِشد چیزی باقی نمانده است
حس میکرد این طاق های کاه گلی
مثل سرپوش های رازدار و سنگینی
روی همهء نابه کارهای بازار
سرپوش ضخیمی از گِل کشیده.
آرزوهایش در همهء عمرش این قدر
کم بود که اگر می خواست حسابشان
کند از شمارهء انگشت های یک
دستش نیز تجاوز نمی کرد.
ولی حالا که پس از یک روزِ
پُر اضطراب از پنجره ی بانک به
بیرون می نگریست و ردیف طاق های
کاه گلی بازار زیر نظرش در تاریکیِ
اولِ شب محو می شد....
حالا آرزوهای تازه ای در سینه اش
زبانه می کشید .
ناراحتی و اضطرابی را که داشت
از یاد بُرده بود و به این آرزو که تازه
پیدا کرده بود می اندیشید
اول نخواست باور کند ولی
بعد دید نه.
حتما این آرزو به دلش افتاده بود.
آرزو پیدا کرده بود که - بازار
با همهء دغل کاری ها و
حقه بازی هایش- برای ابد
زیر این سرپوش های تنبل و سنگین
مدفون شود و همه ی جنجالِ خود
را زنده به گور کند.
اول شاید هم
به این خیال افتاد که مبادا این یک
آرزوی غیر انسانی باشد! ولی
بعد هرگونه تردیدی را از دل خود
بیرون کرد....
🖊 جلال_آل_احمد ؛ 👇
[ ما اصلا زندگی بشری نمیکنیم
زندگی ما زندگی نباتی است
درست مثل یک درخت. زمستان که آمد
و برگ و بارش ریخت می نشیند به
انتظار بهار، تا برگ در بیاورد.
بعد به انتظار تابستان، تا میوه بدهد.
بعد به انتظار باران،
بعد به انتظار کود و همین جور،
همه اش به انتظار تحولات...
از کتابِ ؛ #نون_و_القلم ]
این داستان ادامه دارد
@ktabdansh 🌙💫✨
📚 #اختلاف_احساب
۱۷ احمد علی خان
صورت سیاه شده از درد فرزندش
را به خوبی تشخیص داده بود و
وحشتش گرفته بود.
نه . دیگر می توانست راحت
بنشیند بلند شد و
راه افتاد و در طول تالار به
قدم زدن پرداخت.
دو سه بار تا بالای سر همکارش آمد
میز او زیر پنجره ی آخر تالار بود
احمد علی خان پای پنجره ایستاد
چند دقیقه کار او و سیمای آرام
و بی تشویش او را از بالا و
از سرِ سیری، تماشا می کرد.
از پنجره باد ملایمی به درون
می وزید و صورت او را که عرق
کرده بود، خنک می کرد
به همراه باد، بوی سَر تونِ حمام
تو می آمد و تا ته حلقِ
احمد علی خان فرو می رفت.
بیرون آسمان هنوز روشن بود و شهر
و محله های پایینِ آن با بام های
کاه گلی و ردیفِ طاق های بازار
در میان آن ها، آن پایین گسترده شده
بود و در تاریکی دمِ غروب، کم کم در
نظر احمد علی خان محو می گردید.
از ته شهر، همهمه ای آرام و ملایم
با نور بی رمقِ چراغ هایی که
تک تک روشن می شدند، بالا
می آمد و در میان آن،
تک صدای اذان گوهای مسجدِ
خرابه ها تشخیص داده می شد.
احمد علی خان
سخت دلش گرفته بود و مضطرب
بود، روی همهء این مناظرِ محو
شونده و در میانِ این همهمه ها دنبال
تسلای خاطری می گشت.
در تاریکی و بی رنگیِ دمِ غروب
دلش به تپش افتاده بود.
از همهء منظره ی شهر که پای
عمارتِ بلندِ بانک گسترده شده بود
ردیفِ طاق های کاه گلیِ بازار
بیش تر به چشم او می خورد و نمود
میکرد. می دید که از جنجالِ
روزانه ی بازار، از جنجالی که بازار
با همهء بند و بست هایش و
با همهء سگ دَوی های دلال های
هرزه اش، صبح تا شام در خود
می کِشد چیزی باقی نمانده است
حس میکرد این طاق های کاه گلی
مثل سرپوش های رازدار و سنگینی
روی همهء نابه کارهای بازار
سرپوش ضخیمی از گِل کشیده.
آرزوهایش در همهء عمرش این قدر
کم بود که اگر می خواست حسابشان
کند از شمارهء انگشت های یک
دستش نیز تجاوز نمی کرد.
ولی حالا که پس از یک روزِ
پُر اضطراب از پنجره ی بانک به
بیرون می نگریست و ردیف طاق های
کاه گلی بازار زیر نظرش در تاریکیِ
اولِ شب محو می شد....
حالا آرزوهای تازه ای در سینه اش
زبانه می کشید .
ناراحتی و اضطرابی را که داشت
از یاد بُرده بود و به این آرزو که تازه
پیدا کرده بود می اندیشید
اول نخواست باور کند ولی
بعد دید نه.
حتما این آرزو به دلش افتاده بود.
آرزو پیدا کرده بود که - بازار
با همهء دغل کاری ها و
حقه بازی هایش- برای ابد
زیر این سرپوش های تنبل و سنگین
مدفون شود و همه ی جنجالِ خود
را زنده به گور کند.
اول شاید هم
به این خیال افتاد که مبادا این یک
آرزوی غیر انسانی باشد! ولی
بعد هرگونه تردیدی را از دل خود
بیرون کرد....
🖊 جلال_آل_احمد ؛ 👇
[ ما اصلا زندگی بشری نمیکنیم
زندگی ما زندگی نباتی است
درست مثل یک درخت. زمستان که آمد
و برگ و بارش ریخت می نشیند به
انتظار بهار، تا برگ در بیاورد.
بعد به انتظار تابستان، تا میوه بدهد.
بعد به انتظار باران،
بعد به انتظار کود و همین جور،
همه اش به انتظار تحولات...
از کتابِ ؛ #نون_و_القلم ]
این داستان ادامه دارد
@ktabdansh 🌙💫✨
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رابطه ی بین انسان ها عجیب است
منظورم این است که برای مدتی
با کسی هستی با آنها
می خوری
می خوابی زندگی میکنی
دوستشان داری
صحبت میکنی
می گردی
و بعد همه چیز متوقف
می شود#چارلز_بوکوفسکی
🌓📓
منظورم این است که برای مدتی
با کسی هستی با آنها
می خوری
می خوابی زندگی میکنی
دوستشان داری
صحبت میکنی
می گردی
و بعد همه چیز متوقف
می شود#چارلز_بوکوفسکی
🌓📓